گنجور

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱

 

بیا ای جان، بیا ای جان، بیا فریاد رس ما را

چو ما را یک نفس باشد، نباشی یک نفس ما را

ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم

وز عشقِ تو نه بس باشد ز هجرانِ تو بس ما را

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷

 

بتی دارم که یک ساعت مرا بی‌غم بنگذارد

غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد

نصیحت‌گو مرا گوید که برکن دل ز عشق او

نمی‌داند که عشق او رگی با جان من دارد

دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸

 

مرا صورت نمی‌بندد که دل یاری دگر گیرد

مرا بیکار بگذارد سر کاری دگر گیرد

دل خود را دهم پندی اگرچه پند نپذیرد

که بگذارد هوای او هواداری دگر گیرد

ازو دوری نیارم جست ترسم زانکه ناگاهی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴

 

بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندم

دل اندر وصل و هجر آن بت بیدادگر بندم

به رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزم

ره میخانه برگیرم در طامات بربندم

چو عریان مانم از هستی قباهای بقا دوزم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱

 

ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم

نه روی هجر می‌بینم نه راه وصل می‌دانم

نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم

نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم

دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳

 

بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم

زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم

ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد

بگویم شمه‌ای با تو ترا معلوم گردانم

به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲

 

چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم

غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم

ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی

من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم

مرا گویی کزین آخر چه می‌جویی چه می‌جویم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸

 

ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار من

شکستی عهد من یکسر دریغا روزگار من

دلم جفت عنا کردی به هجرم مبتلا کردی

وفا کردم جفا کردی دریغا روزگار من

دلم در عشق تو خون شد خروش من به گردون شد

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶

 

دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بی‌معنی

چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بی‌معنی

نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم

روا داری که خوانندت جهانی یار بی‌معنی

وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح صدر اجل خواجه مجیرالدین محمد

 

زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری

به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداری

مجیر دولت و دنیا و اندر دیدهٔ دولت

ز رای تست بینایی ز بخت تست بیداری

جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۶ - در مدح عزیزالدین طغرائی

 

خرد را دوش می‌گفتم که ای اکسیر دانایی

همت بی‌مغز هشیاری همت بی‌دیده بینایی

چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد

که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی

کسی کاندر جهان بی‌هیچ استکمال از غیری

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴ - فی‌الحکمة

 

نگر تا حلقهٔ اقبال ناممکن نجنبانی

سلیما ابلها لابلکه مرحوما و مسکینا

سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید

به شعری در ز حرص آنکه یابد دیدهٔ بینا

که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۸

 

سمند فخر دین فاخر ز فخرت مفتخر بادا

کمند قهر هر قاهر ز قهرت مقتصر بادا

اگر گردون به یک ذره بگردد برخلاف تو

همه دوران او ایام نحس مستمر بادا

قوام دولت ما را چو امر قدقضی گشتی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۳ - در شکایت زمانه

 

خطابی با فلک کردم که از راه جفا کشتی

شهان عالم‌آرای و جوانمردان برمک را

زمام حل و عقد خود نهادی در کف جمعی

که از روی خرد باشد بر ایشان صد شرف سگ را

نهان در گوش هوشم گفت فارغ باش از این معنی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۸۸ - طلب پنبه و روغن کند

 

ایا خورشید و مه در پیش رایت تیره و تاری

به روز و شب گهی خورشید و ماهم ثقبهٔ روزن

پس ای سردی و تاریکی که در من هست بازم خر

ازین سردی و تاریکی به اندک پنبه و روغن

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۱۴

 

شب تاریک و باد سرد و ابر تند و بارنده

غلاما خیز و آتش کن که هیزم داری افکنده

اگر از دود و آن آتش ترا مهمان فراز آید

تو از مال من آزادی که مهمان بهتر از بنده

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۵۳ - روزی بدمستی کرده بود در عذر آن گوید

 

خداوند که داند خواست عذر لطف دوشینت

چه سازم وز که خواهم یارب امروز اندرین یاری

ندارد بنده استحقاق این چندین خداوندی

ولیکن تو خداوندا خداوندی آن داری

به مستی خارجی‌ها کرده‌ام چندان که از خجلت

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۵۸ - در تقاضا

 

خداوندا همی دانم که چیزی نیست در دستت

گرم چیزی ندادستی بدین تقصیر معذوری

ولیکن گر کسی پرسد چه دادستت روا داری

که گویم عشوه اول روز و آخر روز دستوری

انوری
 
 
sunny dark_mode