هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱
ندارم قوت اظهار درد خویشتن با او
مرا این درد کشت، آیا که گوید درد من با او؟
هوس دارم که: آید بر سر بالین من، تا من
وصیت را بهانه سازم و گویم سخن با او
مه من یوسف مصرست و خلقی عاشق رویش
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰
من بیدل بعمر خود ندیدم یک نگاه از تو
نمیدانم چه عمرست این؟ دریغ و درد و آه از تو!
همان روزی که گشتی پادشاه حسن، دانستم
که داد خود نخواهد یافت هرگز دادخواه از تو
مکش هر بی گنه را، زان بترس آخر که در محشر
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴
بیا، تا نقد جان را برفشانم در هوای تو
بنه پا بر سرم، تا سر نهم بر خاک پای تو
معاذالله! مرا در دادن جان نیست تقصیری
نه یک جان بلکه گر صد جان بود، سازم فدای تو
مرا تا مبتلا کردی، اسیر صد بلا کردی
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۲
ز من بیگانه شد، بیگاه با اغیار بایستی
چرا با دیگران یارست؟ با من یار بایستی
در آن کو رفتم و از دیدنش محروم برگشتم
بهشتی آن چنان را دولت دیدار بایستی
چه نازست این؟ که هرگز در نیاز ما نمی بینی
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳
ز دوری تا به کی، ما را چنین مهجور میداری؟
وگر نزدیک میآیم تو خود را دور میداری
طبیب من تویی، اما مرا بیمار میخواهی
دوای من تویی، اما مرا رنجور میداری
به نور خود شبی روشن نکردی مجلس ما را
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۴
تو در میدان و من چون گوی در ذوق سراندازی
تو شوق گوی بازی داری و من شوق سربازی
سر خود را بخاک افگنده ام در پیش چوگانت
که شاید گوی پنداری و روزی بر سرم تازی
تو در خواب صبوح، ای ماه و من در انتظار آن
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵
دلا، رفت آنکه: وصل دلستانی داشتم روزی
نشاید زنده بود اکنون که: جانی داشتم روزی
ز من پرسید شرح قصه یعقوب و یوسف را
که پیر عشقم و عشق جوانی داشتم روزی
ز جورت این زمان افسانه ای دارم، خوش آن حالت
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸
تو از من فارغ و من از تو دارم صد پریشانی
نمی دانم تغافل می کنی، یا خود نمی دانی
کنون تا می توانی از جفا کردن پشیمان شو
که بعد از کشتنم سودی نمی دارد پشیمانی
قدت بر جان مردم فتنه شد، باری، چه خوش باشد؟
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۲
سحرگاهان که چون خورشید از منزل برون آیی
به رخسار جهانافروز عالم را بیارایی
به رعنایی بِه از سروی، به زیبایی فزون از گل
تعالی الله! چه لطفست این؟ به زیباییّ و رعنایی
مرا گویی که: جان بگذار و فرمایی که: دل خون کن
[...]