گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

 

هنوزت ناز گرد چشم خواب‌آلود می‌گردد

هنوز از تو شکیب عاشقان نابود می‌گردد

چرا دیوانگی نارد مرا در گرد کوی او؟

که در هر گوشه چندین جان ناخشنود می‌گردد

به صد جان بنده‌ام آن غمزه را با آنکه می‌دانم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۲

 

همه شب در دلم آن کافر خونخوار می‌گردد

حریر بسترم در زیر پهلو خار می‌گردد

سرم را خاک خواهی دیدن اندر کوی او روزی

که دیوانه دلم گرد بلا بسیار می‌گردد

مشو رنجه به تیر افگندن، ای ترک کمان‌ابرو

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۳

 

کسی کش چون تویی در دل همه شب تا سحر گردد

تعالی الله چگونه خونش اندر چشم تر گردد

که گوید حال من پیشت، کجا یاد آورد سلطان؟

ز سرگشته گدایی کو به خواری در به در گردد

بیابان گیرم از غم هر دم و مهمانی زاغان

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۴

 

سپهر هفتمین کانجا بسی برج روان گردد

به هر برجی خیالی ده که خورشید روان گردد

چه شکل است آن ز بهر کشتن خلقی بنامیزد

گه از دزدیده بنماید گه از شوخی نهان گردد

ز حسن خود چه در سر می کنی باد، ای درخت گل

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۵

 

دلم را گاه آن آمد که کام از عیش برگیرد

ز دست ساقی دوران چو گردون جام زر گیرد

ملامت می کند ما را خرد در عشق ورزیدن

دل عاشق کجا قول خود را معتبر گیرد؟

به عیاری کسی آرد شبی معشوق خود در بر

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۶

 

بسند است آنکه زلف بناگوشت علم گیرد

مفرما عارض چون سیم را کز خط حشم گیرد

چو سبزه خویش را خط تو خواند جای آن دارد

که گل از خنده بر خاک افتد و غنچه شکم گیرد

پس از ماهیت می بینم، مه من کج مکن ابرو

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷

 

خوشم کاب دو چشم من همه روی زمین گیرد

مبادا گرد غیری دامن آن نازنین گیرد

ز تیر غمزه اش خود را نگه داری، چو آن کافر

کمان را زه کند، ز ابرو ره مردان دین گیرد

ازان افسانه های خوش که دل می گوید از عشقش

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸

 

سوار چابک من باز عزم لشکری دارد

دل من پار برد، امسال با جان داوری دارد

من اندر خاک میدانش لگدکوب ستم گشتم

هنوز آن شهسوار من سر جولانگری دارد

به هر لشکر که می آید ز من جان می برد، باری

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۹

 

مه روزه رسید و آفتابم روزه می دارد

چه سود از روزه کز گرمی جهانی را بیازارد

به دندان روزه را رخنه کند، پس از لب شیرین

لبالب رخنه های روزه زان شکر به بار آرد

دهانش را که بوی مشک می آید گه روزه

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰

 

اگر آن جادوی خونخواره نرگس در فسون آرد

با آسوده را کز دست بیخوابی زبون آرد

مرا باری برآمد جان ازین جان درون مانده

کسی باشد که دل بشکافد و او را برون آرد

گله از باد می کردم که نارد زو به جز گردی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱

 

میا غمزه زنان بیرون که هویی در جهان افتد

دلی بی خانمان را آتش اندر خانمان افتد

اگر من از سجود آستانت کشتنی گشتم

هم آنجا کش که تا باری سرم بر استان افتد

پس از مردن به زاغان ده تن اندوه پروردم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲

 

به روی چون گلت هر گه که این چشم ترم افتد

همه شب تا سحر خار و خسک در بسترم افتد

مرا هم چشم من کشته است و هست اینها همه از من

که لعلی دم به دم زین دیده پر گوهرم افتد

ز گریه زیر دیوار تو هم غمناک و هم شادم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳

 

چو زلفش فتنه شد بر جان، دلم آباد کی ماند

غم هجران ز حد بیرون، درونم شاد کی ماند

مکن عیب، ار بنالد جان چو نقد تن همه بردی

کسی کش خانه غارت گشت بی فریاد کی ماند

ملامت بیهده ست آزادگان را بر سر کویت

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

 

مهش گویم، و لیکن مه سخن گفتن نمی داند

گلش گویم، ولیکن گل گهر سفتن نمی داند

ز شب بیداری من تا سحر چشمش کجا داند؟

که او شب تا سحر کاری به جز خفتن نمی داند

اگر گویم که حال من کسی آنجا نمی گوید

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۵

 

چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمی‌ماند

وگر در پرده می‌داری، کسی را جان نمی‌ماند

من درویش رسوای جهان گشتم بحمدالله

چه شبهه، عشق و درویشی بسی پنهان نمی‌ماند

به یاد روی تو چندان که سوی ماه می‌بینم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۶

 

زهی از درد خود یک چشم را بینم نمی بیند

که هیچ آن سهل گیر بی وفا را غم نمی بیند

چنین کز خواب او هر شب پریشانست چندین دل

خدایا، هرگز او خواب پریشان کم نمی بیند

نمی خواهد رهی روی تو بیند از جفا، جانا

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۷

 

بت محمل نشین من مگر حالم نمی داند

که می بندد برین دل بار و محمل تند می راند

جمازه در ره و آویخته دل چون جرس با او

نفیر و ناله دل هم به آواز جرس ماند

سگی دنبال آن محمل، طفیل او دوران من هم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸

 

چو جان عاشقان آن ماه را سلطان و خان سازد

جهانی پیش او خود را غلام رایگان سازد

خرامان می رود آن شوخ و در وی عالمی حیران

بزرگ آن صانعی کز آب آن سرو روان سازد

بر ابرو خال دارد آن بت و جانم فدای او

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۹

 

دمی نبود که آن غمزه جهانی خون نمی سازد

ولی دعوی خون اشکم به رخ گلگون نمی سازد

نمی گردد به چشم او خیال من به پیراهن

یقینم شد که او جامه دگر گلگون نمی سازد

منم یک قطره خون دل، ولی این چشم از آهم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۰

 

زمانی نیست کز دست تو جان من نمی‌سوزد

کدامین سینه را کان غمزه پرفن نمی‌سوزد

مگر ترکیب فانوس است، جانا، استخوان من

درون می‌سوزدم، چون شمع پیراهن نمی‌سوزد

ز هجرم بر جگر داغی، ز عشقم هر نفس دردی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۸
sunny dark_mode