امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱
مبادا کز شکار آن خیره کش یکسر درون آید
کز آن رخسار گردآلود شهری در جنون آید
مرا کشت آن سواریها، پسینه دم حسرت
برو گه گه مگر لختی غبار از در درون آید
چه لطف است آنکه بر سر می کند خاک آب حیوان را
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۲
سحرگاهان که باد از سوی گل عنبرفشان آید
چو گل جامه درم کانم ز گل بوی نشان آید
نگارا، دیده در ره مانده ام وین آرزو در دل
که یارب، نازنین یاری چو تو بر من چسبان آید
حذر کن از دم سرد گرفتاران، مباد آن دم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۳
مرا هر شب زدیده خون دل غلتان فرود آید
چه پنداری شراب عاشقی آسان فرود آید؟
دل و عقل، آنگهی عشق، این کجا باشد روا آخر؟
که مرغ کعبه در بت خانه ویران فرود آید
سحرگه خشک دیدی ز آه من، ای مرغ بستانها
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۴
که می آید چنین، یارب، مگر مه بر زمین آمد
چه گرد است اینکه می خیزد که با جان همنشین آمد
که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد
کدامین باد می جنبد که بوی یاسمین آمد
چنان نقاش چین حیران بماند از پیچش زلفش
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۵
پس از ماهیم دوش از وعده دیدار خواب آمد
گهی برخاستم کاندر سر من آفتاب آمد
پس از بیداری بیسار دیدم، لیک نی سیرش
کز اول دیدنش هم راحتم افزود و خواب آمد
رخش پژمرده دیدم، پرسش از گرماش می کردم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶
نه از نقاش چین هرگز چنین صورتگری آمد
نه این ناز و کرشمه از بتان آزری آمد
مکن ناز و مکش ما را مسلمانی ست این آخر؟
اگر عاشق شدم جایی، چه کردم کافری آمد
چو بیهوش خیالم دید، شب می گفت همسایه
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۷
چه پنداری که من از عاشقی بیگانه خواهم شد
ز رسوایی، اگر چه در جهان افسانه خواهم شد
رسید آن آدمی رو باز و آمد در نظر، دانم
به پای دیگران امروز من در خانه خواهم شد
ز بس زیباست لاف عشق بازی خود پرستان را
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸
به پیران سر به کوی عاشقی رندانه خواهم شد
به سودای پری رویی ز سر دیوانه خواهم شد
چنین کاندر زبان خلقی گرفتندم به بیهوده
به شهر و کو به بدنامی دگر افسانه خواهم شد
برو، ناصح، چه ترسانی مرا از طعنه مردم؟
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹
من از جور و جفای دلبران دیوانه خواهم شد
ز خویش و آشنا از دست دل بیگانه خواهم شد
ز بس کافسانه خود با در و دیوار می گویم
به رسوایی میان مردمان افسانه خواهم شد
چو دیدم خال و خط آن پری رو را به دل گفتم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۰
مرو زینسان که هر سو جامه جان چاک خواهد شد
جهانی در سر این غمزه بیباک خواهد شد
خدا را، زو نپرسی و مرا سوزی بجای او
که کشته عالمی زان نرگس بیباک خواهد شد
روید، ای دوستان، هر جا که می باید، من و کویش
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۱
شبی، ای باد، سوی آن رخ گلگون نخواهی شد
به کوی آن فریب انگیز پر افسون نخواهی شد
مرا باری برآمد جان ز بیداری و تنهایی
بر آن بدگو که خواهی شد هم از اکنون نخواهی شد
رسید آن نازنین اینک، الا، ای صبر ترسان دل
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۲
سخن می گفتم از لبهاش در کامم زبان گم شد
گرفتم ناگهان نامش حدیثم در دهان گم شد
دل گم گشته را در هر خم زلفش همی جستم
که ناگه چشم بد خویش سوی جان رفت و جان گم شد
ندانم دی کی آمد، کی ز پیشم رفت، کان ساعت
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۳
ز عارض، طره بالا کن که کار خلق در هم شد
علم برکش که بر خوبانت سلطانی مسلم شد
فگندی برقع از روی و زیعقوبان بشد دیده
گذشتی بر سر بازار و حسن یوسفان کم شد
دلم می خواستی پاره، عفاک الله چنان دیدی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴
کسی را کاین چنین زلف و بناگوش آن چنان باشد
اگر در دیده و دل جای دارد و جای آن باشد
بلایی گشت حسنت بر زمین و همچو تو ماهی
اگر بر آسمان باشد، بلای آسمان باشد
مرا چون هر دمی سالی ست اندر حسرت رویش
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۵
ترا از وجه دل بردن ورای حسن آن باشد
که دیگر خوبرویان را ندانم آن چنان باشد
لبانت آن چنان بوسم که جانم بر لبان آید
کنارت آن زمان گیرم که عمرم در میان باشد
تو خود کی بر سرم آیی و این دولت دهد دستم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶
مرا تا آشنایی با بتان دل ربا باشد
محال است این که جانم با صبوری آشنا باشد
نخواهد مرده کس خود را، ولی من زین خوشم، زیرا
ز جان خویش در رنجم که پهلویت چرا باشد
نپنداری ز بهرش رنجها دیده ست این دیده
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۷
مبارک بامدادی کان جمال اندر نظر باشد
خجسته طالعی کان ماه را بر ما گذر باشد
گرت بیند کسی کز زندگی دل خبر دارد
عجب نبود، اگر تا زنده باشد بی خبر باشد
نظر از دور در جانان بدان ماند که کافر را
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸
سخن در پرده می گویی، زبان دانی همین باشد
دلم از غمزه می جویی، فسون خوانی همین باشد
اگر فرمان دهی بر من، طریق بندگی دارم
چو می دانی طریق بنده فرمانی همین باشد
مرا کشتی به تیغ غم، نمی گویم پشیمان شو
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹
خوشم کردی به دشنامی توقع بیش میباشد
به حق آن که در ذکرت زبانم ریش میباشد
به بازی گوییام گهگه که سویم باز کن چشمی
کسی را این بگو کِش دیده وقتی پیش میباشد
ندانم تا چه سان بیرون روی از جان مشتاقان
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰
به چشمم تا خیال لعل آن قصاب میگردد
دمادم در اشک من به خون ناب میگردد
دمادم سجده میآرم من بیدل به هر ساعت
خیال طاق ابروی توام محراب میگردد
همیگردد خیال رویت اندر خانه چشمم
[...]