گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۰

 

زخود بیگانگی را آشنایی عشق می داند

به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند

همان با زلف لیلی روح مجنون می کند بازی

ز زنجیر محبت کی رهایی عشق می داند؟

مگو چون بلبل و قمری سخن از سرو و گل اینجا

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۱

 

زمین را وحشی رم کرده یک کف خاک می داند

فضای آسمان را حلقه فتراک می داند

جهان را می کند از روزن خود سیر هر چشمی

که غمگین، عالمی را همچو خود غمناک می داند

نگرداند زعکس لاله و گل آب رنگ خود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۲

 

کجا داغ جنون را قدر هر فرزانه می‌داند؟

سمندر نشئهٔ این آتشین پیمانه می‌داند

جدایی نیست از صیاد صید آشنارو را

کمان او مرا با خویشتن همخانه می‌داند

مگو حرف از ندامت کاین دل کافرنهاد من

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۳

 

ز بی‌پروایی آن بی‌درد قدر ما نمی‌داند

ز خوبی شیوه‌ای جز ناز و استغنا نمی‌داند

ز پیچ و تاب خط خواهد سراپا چشم حسرت شد

بر رویی که قدر دیده بینا نمی‌داند

به زنگار خط مشکین سزاوار است رخساری

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۴

 

چه شد قدر مرا گر چرخِ دون‌پرور نمی‌داند؟

صدف از ساده‌لوحی قیمت گوهر نمی‌داند

به حاجت حسن هر چیزی شود ظاهر، که آیینه

نگردد تا سیه‌دل قدر خاکستر نمی‌داند

در اقلیم تصور نیست از شه تا گدا فرقی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۵

 

بهار عارض او را به سامان کس نمی داند

بغیر از رنگ و بویی زین گلستان کس نمی داند

خدا داند چها در پیرهن دارد نگار من

ره باغ ارم را جز سلیمان کس نمی داند

قیاسی می کنند این ساده لوحان از ید بیضا

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۶

 

چه شد گر خصم بداختر بهای من نمی داند؟

کمال عیسوی را دیده سوزن نمی داند

مگو واعظ حدیث دوزخ و جنت به اهل دل

که سرگرم محبت گلشن از گلخن نمی داند

تو بی پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۷

 

دل دیوانهٔ من دوست از دشمن نمی‌داند

چو آتش شعله‌ور شد آب از روغن نمی‌داند

غریبی و وطن یکسان بود دل‌های حیران را

قفس را عندلیب مست از گلشن نمی‌داند

نمی‌افتد به فکر سینه چون دل گشت هرجایی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۸

 

زنقش آرزو دل پاک گردیدن نمی داند

امل هر جا بساطی چید بر چیدن نمی داند

تن آسانی دل بیدار را از حق کند غافل

که تا ساکن نگردد پای، خوابیدن نمی داند

غرض از دیده بیناست فرق بیش و کم از هم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۹

 

زگرمی خون من جوهر به تیغ او بسوزاند

فروغ لاله من آب را در جو بسوزاند

دل آن طالع کجا دارد کز آن رخسار گل چیند؟

مگر دلهای شب داغی به یاد او بسوزاند

میسر نیست از دنیا گذشتن هر سبکرو را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶۰

 

اگر ته جرعه خود یار بر خاک من افشاند

غبار من ز استغنا به گوهر دامن افشاند

مگر بیطاقتیها بال پروازم شود، ورنه

که را دارم که مشت خار من در گلخن افشاند؟

دماغ گل پریشانتر شود از ناله بلبل

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶۱

 

که در عیش و طرب پیوسته در دار فنا ماند؟

کدامین دست را دیدی که دایم در حنا ماند؟

زشوق جستجوی یار از گردش نمی مانم

اگر در سنگ پایم همچو دست آسیا ماند

چنین کز آتش دل آب گردیدم عجب نبود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶۲

 

نگردد زهر سبز آنجا که تریاق از زمین روید

در آن کشور که باشد غمگساری غم کجا ماند؟

خدنگ راست رو زود از کمان دلگیر می گردد

دل آگاه در زیر فلک یک دم کجا ماند؟

زهر گردش فلک بر خاک ریزد رنگ طوفانی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶۳

 

ز اسباب جهان حسرت به دنیادار می‌ماند

ز گل آخر به دست گل‌فروشان خار می‌ماند

به آزادی توانگر شو که در ایام بی‌برگی

همین سرو و صنوبر سبز در گلزار می‌ماند

سبک‌مغزان بزم خاک معذورند در مستی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶۴

 

زخون خوردن اثرهای نمایان باز می ماند

ز آهو نافه، گفتار از سخن پرداز می ماند

زیک هشیار بزم میکشان افسرده می گردد

به اندک مایه ای، شیر از روانی باز می ماند

متاب از سختی ایام روی دل که آیینه

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶۵

 

نصیب خویش هر کس یافت در دنیا نمی ماند

گهر سیراب چون گردید در دریا نمی ماند

زخودبینی برآور کشتی بی لنگر خود را

که در موج خطر آیینه از دریا نمی ماند

نمی گیرند در دل خاکساران کینه انجم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶۶

 

دل از غش صاف چون گردید در دنیا نمی ماند

چو خرمن پاک شد در دامن صحرا نمی ماند

نباشد چشم در دنبال ارواح مقدس را

زعیسی سوزنی بر جای در دنیا نمی ماند

سخن کش می کند خالی دل ارباب معنی را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶۷

 

زدوزخ گرمی هنگامه صحبت نمی ماند

حضور خانه در بسته از جنت نمی ماند

به خواب عافیت از دولت بیدار قانع شو

که خواب امن از بیداری دولت نمی ماند

سبکباری گزین تا از فرو رفتن شوی ایمن

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶۸

 

ز دل در سینه غیر از آه غم‌پرور نمی‌ماند

که جز خاک سیه از عود در مجمر نمی‌ماند

به آن عارض که دارد داغ خورشید قیامت را

لبی دارد که از سرچشمه کوثر نمی‌ماند

به روز تیره ما صبح، شکرخنده‌ها دارد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶۹

 

سخن پوشیده در لعل لب جانان نمی‌ماند

اگرچه در عدم باشد سخن پنهان نمی‌ماند

نپوشد خط مشکین آب و رنگ لعل جانان را

نهان در تیرگی این چشمه حیوان نمی‌ماند

به خوابی می‌شود آزاد روح از قید آب و گل

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۱۶۳
۱۶۴
۱۶۵
۱۶۶
۱۶۷
۳۴۸
sunny dark_mode