گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۶

 

خداوندا چنین شهری که از آب و هوا خاکش

زد آتش در درون صد بار آب زندگانی را

به هندو رایگان افتاد ازو بستان به ترکی ده

که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۳۵

 

پادشاها مهد عالی می‌رود سوی شکار

لیکن اسباب شدن ما را مهیا هیچ نیست

خیمه و اسب است و زین جامه اسباب سفر

جز دو اسب لاغری با بنده زینها هیچ نیست

نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچ یک

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۵۸

 

به حق المعرفت هر کس چه داند کازر و نی را

منش دانم بد اندیشی است بد نفسی بد آموزی

سیه کاری سیه ماری سیه گوشی سیه پوشی

سیه بختی سیه دستی سیه رویی سیه روزی

علاهم بهتر است اما قوی کسری است مالک را

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در پند و دوری از دنیا

 

قدم نه بر سر هستی که هست این پایه ادنی

ورای این مکان جاییست عالی، جای توست آنجا

رها کن جنس هستی را، به ترک خود فروشی کن

که در بازار دین خواهند زد بر رویت این کالا

اساس عالم بالا برای تست و تو غافل

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح سلطان اویس

 

زکان سلطنت لعلی سزای تاج شد، پیدا

که لولو با همه لطف از بن گوشش شود، لالا

مهی گشت از افق طالع که پیش طالع سعدش

کمر چون توامان بسته است، خورشید جهان‌آرا

قضا تا مهد اطفال فلک را می‌دهد جنبش

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - درمدح امیر سیخ حسن نویان

 

به چشم و ابرو و رخسار و غمزه می‌برد دلبر

قرار از جسم و خواب از چشم و هوش از عقل و عقل از سر

نباشد با لب و لفظ و جمال و حال او ما را

شکر در خورد و می در کام و مه در وجه و شب در خور

سر زلف و رخ خوب و خط سبز و لب لعلش

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان اویس

 

دودر در درج دولت داشت این فیروزه گون طارم

سزای افسر شاهی ، صفای جوهر عالم

سعادت هر دو را باهم ، به عقدی کرد پیوندی

وزان پیوند شد پیدا ، نظام گوهر آدم

جهان را می کند بیدار سوری آسمان آباد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح امیر شیخ حسن

 

شکوه افسر شاهی تراز کسوت عالم

نگین خاتم دولت نظام گوهر عالم

خداوند خداوندان شهنشه شیخ حسن نویان

که هست اوصاف اخلاقش فزون از کیف و بیش و کم

جهانداری که تیغ اوست صبح فتح را مطلع

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۸ - غزل

 

مطول قصه‌ای دارم که گر خواهم بیان کردن

به صد طومار و صد دفتر نشاید شرح آن کردن

به معنی صورتی امشب نمودی روی و این صورت

نمی‌یارم عیان گفتن نمی‌شاید نهان کردن

من این صورت کجا گویم من این معنی کرا گویم؟

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۰۵ - غزل

 

چمن شمع ز مرد ساق نرگس را چو بردارد

به سیمین مشعلی ماند که آن مشعل دو سر دارد

فرو برده به پیش باد هردم خون دل لاله

که از سودا دل لاله بسی خون در جگر دارد

مگر خواهد گشادن باغ شاخ ارغوان را خون

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷

 

هزارت دیده می‌بینم که می‌بینند هر سویی

دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی

چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من

به بخت من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی

نمی‌ارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری

[...]

سلمان ساوجی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode