گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۴

 

دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش

به چشم من ز هجر آنکه بی‌ما میبرد خوابش

مگر باد صبا گوید نشان آتشین رویی

که گه در خاک میجویم نشان و گاه در آبش

کسی را گر به اسبابی و ملکی دسترس باشد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۹

 

درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش

که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش

وجود بیدلان پست از سواد چین زلف او

روان عاشقان مست از فریب چشم مخمورش

به ایامی نمی‌شاید ز بامی روی او دیدن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۰

 

چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کش

ورش دانسته‌ای، زنهار! خامش باش و دم درکش

ازآن بی‌چون و چند ار تو نشانی یافتی این جا

ز کوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم در کش

فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا بر کن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۵

 

نگفتم: کین چنین زودت به جان اندر بکارم دل؟

کشی از خط مهرم سر، کنی از غم فگارم دل

دلم ار خواستی، جانا، به حجت میدهم خطی

کزان تست جان من، گرت فردا نیارم دل

نهم جان بر سر دل، چون دلم را یاد فرمودی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۴

 

به مسجد ره نمی‌دانم، گرفتار خراباتم

جزین کاری نمی‌دانم که: در کار خراباتم

خراب افتاد کار من، خرابات اختیار من

خراباتیست یار من، از آن یار خراباتم

ز دام زاهدی جستم، به قلاشی کمر بستم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۰

 

من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم

که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم

صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد

کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم

سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۷

 

چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم

چو رفتی در پی دشمن، مرا بگذار، من رفتم

پس از صد بار جانم را که سوزانیده‌ای از غم

چو با من در نمیسازی، مساز، اینبار من رفتم

کشیدم جور و میگفتم: ز وصلت برخورم روزی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۹

 

مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم

دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم

به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن

ز گرد این و آن دامن بیفشانید، من گفتم

درین بستان که دل بستید اگرتان دسترس باشد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷

 

ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندی کردم

به آخر چون در افتادم سر خود را فدی کردم

به خاکم چون رسی، شاید زمانی گر فرود آیی

که خانی بر سر راهت ز خون دل بنی کردم

به خون من علمها را چه سود اکنون به پا کردن؟

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۰

 

از آن لب چون به یک بوسه من بیمار خرسندم

نخواهم شیشهٔ نوش و نباید شربت قندم

مگر یزدان به روی من در وصل تو بگشاید

و گرنه من در گیتی به روی خود فرو بندم

نشان مهر ورزیدن همان باشد که: هر ساعت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۱

 

چو چشمش راه دل می‌زد من بیدل کجا بودم؟

ز خود بیزار چون گشتم؟ برو ایمن چرا بودم؟

رفیقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟

بغیر از من کرا گیرند؟ چون من در سرا بودم

معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ لیکن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۷

 

تو چیزی دیگری، ور نه بسی خوبان که من دیدم

کسی دیگر نبیند اندر آنرو، آنکه من دیدم

نه امکان آنچه من دیدم که در تقریر کس گنجد

ستم چندان که من بردم، بلا چندانکه من دیدم

مگو از جنت و رضوان حکایت بیش ازین با من

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۵

 

سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم!

از آن سر گشته می‌باشم که این سوداست در بارم

سرم در دام این سودا بهل، تا بسته می‌باشد

اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم

حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۶

 

گر او پیدا شود بر من به شیدایی کشد کارم

و گر من زو شوم پنهان به پیدایی کشد زارم

دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان کم شد

که غیر از نقش یک رنگی، نه او دارد، نه من دارم

دلم گر چشم اقراری براندازد به غیر او

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۰

 

من از پیوستگان دل غریبی در سفر دارم

که بی‌او آتش اندر جان و ناوک در جگر دارم

ز حال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زین غصه

حرامست ار ز حال خود سر مویی خبر دارم

مرا تا او برفت از در نیامد در نظر چیزی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۸

 

نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم

اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم

مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش

که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم

تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۰

 

بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم

که بوی دوست می‌آرد نسیم باد نوروزم

به عشقم سرزنش کردی ،ببین آن روی را امشب

که عذرم خود ترا گوید که: من روشن‌تر از روزم

مگو احوال درد من به پیش هر هوسبازی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۸

 

دلم زندان عشق توست و زندانی درو جانم

چو زندانی شدم،دیگر چه می‌خواهی؟ مرنجانم

مرا خوان، ای پری‌چهره، که گر صد بار در روزی

سگم خوانی دعا گویم، بدم گویی ثنا خوانم

گر امیدی که من دارم روا گردد ز وصل تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۹

 

نبودم مرد این میدان و آورد او به میدانم

چو گویم کرد سرگردان و می‌بازد به چوگانم

بنازم در بغل گیرد، چو جان خویشتن، لیگن

بیندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم

چو مستان بر در و دیوار می‌افتم ز دست او

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۱

 

دل خود را به دیدار تو حاجت‌مند میدانم

غم هجر تو بنیادم بخواهد کند، میدانم

مرا گویی: سر خود گیر و پایم بسته‌ای محکم

عظیم آشفته‌ام، لیکن خلاص از بند میدانم

لبت پوشیده برد از من دل گمراه و من هرگز

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode