گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۷

 

هر آن چشمی که گریان است در عشق دلارامی

بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی

هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده‌ست تن جامه

سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی

چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۸

 

الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی

تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی

به حق اشک گرم من به حق روی زرد من

به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی

اگر عالم بود خندان مرا بی‌تو بود زندان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۹

 

الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی

روان کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی

یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم

که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر نورانی

نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۰

 

الا ای جان قدس آخر به سوی من نمی‌آیی

هماره جان به تن آید تو سوی تن نمی‌آیی

بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی

ز اشک خون همی‌ریزم در این دامن نمی‌آیی

زهی بی‌آبی جانم چو نیسانت نمی‌بارد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۱

 

مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی

چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی

مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری

به کوی لولیان افتد از آن لولی سرنایی

مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۲

 

یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی

ببین تو چاره‌ای از نو که الحق سخت بینایی

بسی دل‌ها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان

بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی

زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۰

 

اخلائی! اخلائی! صفونی عند مولایی

و قولوا ان ادوایی قد استولت لافنایی

اخلایی اخلایی، مرا جانیست سودایی

چو طوفان بر سرم بارد، غم و سودا ز بالایی

و قولوا: « ایها المولی، الا یا نظرةالدنیا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » یازدهم

 

بیا، که باز جانها را شهنشه باز می‌خواند

بیا، که گله را چوپان بسوی دشت می‌راند

بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده

که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند

مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » شانزدهم

 

بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول

که جان را می‌کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل

بپوشد از نقش رویم، به شادی حلهٔ اطلس

بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل

روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » سی‌ام

 

عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی

عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی

عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو

دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می‌خوانی؟

عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » سی و یکم

 

اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی

بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی

یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی

بگیری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی

چو آتش در درونت زد، دو دیدهٔ حس بردوزد

[...]

مولانا
 

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثالث » حکایت

 

مسی از زر بپالوی و می لافی چه سود اینجا؟

که رسوا گردی ای لافی چو سنگ امتحان بینی

مولانا
 
 
۱
۹
۱۰
۱۱
sunny dark_mode