گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

جهانی پر ز مقصود است راهی روشن و پیدا

دریغا تشنه لب خواهیم مردن بر لب دریا

کسی کز طلعت خورشید جز گرمی نمی بیند

دلا معذور می دارش که دارد چشم نابینا

به بوی وصل او می خور غم هجران که خوش باشد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

دل و جان تا رهند از بند بگشا زلف مشکین را

به پایت میفتد آخر رها کن یک دو مسکین را

ز چندان تیر کز شوخی ز مژگان بر تراشیدی

یکی بر جان من افکن چه خواهی کرد چندین را

سر زلف ترا در چین بدین صورت رخ رنگین

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

طریق عشق میورزی رها کن دین و دنیا را

خلاص خویش میجوئی مجو ناموس و دعوا را

به نور عقل نتوان رفت راه عشق ای عاقل

زمجنون پرس اگر داری طریق حی لیلا را

زآه سینه عشاق ظلمانی شود روضه

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

مکش بر هر دلی تیر و مکش باز از حسد ما را

کزان مژگان ز صد ناوک صد ویک می رسد ما را

به هجران جنگها داریم بی زلف و دهان تو

از آن میم و دو دال امروز می باید مدد ما را

رقیبا چند چون آب از تو باشد پای من لرزان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷

 

بر افشان زلف تا دل را شب محنت به روز آید

برافکن پرده تا جان را سعادت روی بنماید

به رویت نسبتی کردیم روی ماه تابان را

کلاه حسن، أو زآن روز برخورشید می ساید

کسی کز پرتو مهر تو دارد گرمینی برسر

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۴

 

ترا رحمی به آن چشمان اگر باشد عجب باشد

مسلمانی بترکستان اگر باشد عجب باشد

فقیهم توبه فرماید به شرع مصطفی از تو

ابوجهل اینچنین نادان اگر باشد عجب باشد

بروز هجر میجویم ترا گریان و می گویم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۶

 

حدیث حسن او چون گل به دفتر درنمی‌گنجد

از آن عارض به جز خملی در این دفتر نمی‌گنجد

نگویند آن دهان و لب ز وصفت آن میان رمزی

چو آنجا صحبت تنگست مویی درنمی‌گنجد

به آن لب ساقیا گویی برابر داشتی می را

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۴

 

ز مستی چشم او هرگز به حال ما نمی‌افتد

به هر جانی بیفتد مست و او قطعا نمی‌افتد

چو خاک ره شوم زین پس من و سودای زلف او

که خاک راه را در سر جز این سودا نمی‌افتد

به کویت رند دُردی‌کش سبو بر سر برآید خوش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷

 

سر زلفت نمی خواهم که در دست صبا افتد

کز آن جانها رود بر باد و سرها زیر پا افتد

رقیب از حد برون پای از حد خود می نهد بیرون

مبادا دامن دولت که در دست گدا افتد

به چین زلفت ار گفتم حدیث مشک معذورم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۵

 

شبی کز آتش عشق تو جانم سوختن گیرد

چراغ دولتم آنشب ز سر افروختن گیرد

چو زلفت بایدش عمر دراز و رشته زآن افزون

گر این چاک گریبانها رفیقی دوختن گیرد

از شادی بر جهم هر دم چو گندم بر سر تا به

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۲

 

غم عشقت دل ما را همیشه شاد میدارد

چنین ملک خرابی را به ظلم آباد میدارد

مده تعلیم خون ریزی به تاز آن چشم جادو را

که خود را اندرین صنعت نوی استاد میدارد

مرا از گریه بیحد مترسانید ای باران

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۱

 

گر آن به در زکاة حسن مسکین تر گدا جوید

چو من گم گشت اویم بگوئیدش مرا جوید

چو از صد مبل روشن کرد خاک پای اوچشم

کشم مبلش صد اور دیگر که دیگر نوئیا جوید

نشانی در رخ و لبهاش خواهد یافت می دانم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۱

 

گرفتار سر زلفت کجا در بند سر باشد

زهی با بسته سودا که از سر باخبر باشد

کسی کز قامت جانان به طوبی سر فرود آرد

دراز اندیشه خوانندش ولی کوته نظر باشد

مرا سریست با مهرت که آن دیگر نخواهد شد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۷

 

لب ار اینست و گفتار این شکر باری چه می گوید

اگر خورشید رخساره این قمر باری چه می گوید

بعد دقت شناسی عقل نتوانست هم بستن

وجودی بر میان او کمر باری چه می گوید

اگر گل پیش نرگس زد برویش لاق یکرنگی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۵

 

مکن بیم که شمشیر رقیب ما بران باشد

می از کشتن نمیترسم رها کن تا بر آن باشد

پر از جانهاست دامنهای زلف تو میفشانش

تو معشوقی مرا فرما که عاشق جان فشان باشد

حدیث لطف گفتارت بکن از دیگری پرسش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۳

 

مه نامهربان من وفاداری نمیداند

بر اهل دل به جز ظلم وستمکاری نمی داند

چو دادم دل بدست او به پای محنت افکندش

چه دانستم من بیدل که دلداری نمی دانند

به نزدیک طبیب احوال درد خویش می گفتم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸

 

ندارد آن دهان گفتم نشان گفتا چنان باشد

مارینا ولی ما را میانی هست و آن هم بی نشان باشد

غم خال نو آسان نیست بر جان و تن لاغر

که تار عنکبونانرا مگس بار گران باشد

به یک داغ و نشان نبود غلامانرا گریز امکان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۰

 

نمی خواهم که کسی با آن شکر لب هم نفس باشد

ولی هر جا که شیرین ست غوغای مگس باشد

طبیب احوال من پرسید گفتم زلف او دال است

گر اهل حکمت است او را همین یک حرف بس باشد

از آن لب گفتم ار بورسی دهی بیش از کنارم ده

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۰

 

دل مسکین که می بینی ازینسان بی زر و زورش

به کوی میکده کردند خوبان مفلس و عورش

شراب لعل می نوش من از جام زمرد گون

ا س ت که زاهد افعی وقت است و میسازم بدین کورش

به قصد جام ما در دست دارد سنگها بارب رسد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۷

 

نشان شیروان دارد سر زلف پریشانش

دلیلی روشن است اینکه چراغی زبر دامانش

هر آن شمعی که در مجلس نهی با روی او ساقی

چو خود را در میان بیند روان برخیز و بنشانش

دل ریش ار چه راز خود ز جان در پرده می دارد

[...]

کمال خجندی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode