گنجور

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۱ - گرفتاران

 

پدر، خواهد ببرّد زلفکان چون کمندش را

پسر حیران، که چون سازد گرفتاران بندش را

کند کوتاه، دست از زلف و از لعل شکر خندش

نداند کاین دو هندو، پاسبانانند قندش را

سپندش خال و دودش زلف و آتش، پرتو رویش

[...]

شاطر عباس صبوحی
 

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۴ - آرزو

 

اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را

شمارم مو به مو شرح غم شب‌های تارم را

برای جان سپردن، کوی جانان آرزو دارم

که شاید با دو سیل او، برد خاک مزارم را

ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن

[...]

شاطر عباس صبوحی
 

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۵ - مسوزان

 

ایا صیّاد رحمی کن، مرنجان نیم‌جانم را

بکَن بال و پرم، امّا مسوزان استخوانم را

اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من

دگر از باغ بیرون شو، مسوزان آشیانم را

به گردن بسته‌ای چون رشتهٔ بر پای زنجیرم

[...]

شاطر عباس صبوحی
 

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰ - غوغای محشر

 

نه تنها بندهٔ بالای موزونت صنوبر شد

علم شد، سردوبان شد، نیشکر شد، نخل نوبر شد

نه تنها گل ز نرمی شرمگین شد پیش اندامت

کتان شد، پرنیان شد، حلّه شد، دیبای اخضر شد

نه تنها شور بر پا شد که دوش از بزم ما رفتی

[...]

شاطر عباس صبوحی
 

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹ - مژدۀ دیدار

 

به گوشم مژده‌ای آمد که امشب یار می‌آید

به بالین سرم آن سرو خوشرفتار می‌آید

کبوتر وار، دل پر می‌زند در مجمر حسنش

چنان تسکین دلم کان آتشین رخسار می‌آید

همی در انتظارم، کی شود یارم ز در، داخل

[...]

شاطر عباس صبوحی
 

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴ - صید غرقه در خون

 

شوم من گرچه صید غرقه در خون گشتهٔ ترکش

ندانم ترک او، هر کس که بتواند کند ترکش

کشیدی ناز چشمش ای دل آخر ریخت خونت را

بگفتم بارها من با تو، ناز مست کمتر کش

به جایی پا نهاده ست او که خورشید جهان آرا

[...]

شاطر عباس صبوحی
 

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵ - نگران روی او

 

چنان سدّی ز چین بسته است آن زلفین گیسویش

که یأجوج نگه را نیست ره در کشور رویش

نگردد تا سپاه خط تمامی جمع، ممکن نیست

خلاص اسکندر دل از عقابین دو ابرویش

رُخش گوئی بهشت است و دهان کوثر قدش طوبی

[...]

شاطر عباس صبوحی
 

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲ - بیدل حیران

 

توئی در ملک جان، جان و چه جانی؟ جان مهرویان

تو سروی و قدت محشر، چه محشر؟ محشر دوران

جمالت مجمع ما شد، چه مجمع؟ مجمع خوبان

چه خوبی؟ خوبی یوسف، چه یوسف؟ یوسف کنعان

بود چشمت یکی جادو، چه جادو؟ جادوی کافر

[...]

شاطر عباس صبوحی
 

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳ - رقیب

 

ره دل را بتا، زان شوخ چشم مست رهزن زن

به عیاری زلفت، خویش را غافل به مخزن زن

نقاب پرنیان را برفکن از چهر آذرگون

شرر از چشمهٔ خورشیدوش، بر مرد و بر زن زن

رقیب بوالهوس در بزم، از روزن نظر دارد

[...]

شاطر عباس صبوحی
 

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۷۳ - گل شب‌بو

 

دلبرا بر روی ماهت این پریشان موست داری؟

سُنبل تر، یا سمن، یا زلف عنبربوست داری؟

قامت است این، یا بود شمشاد، یا باشد صنوبر

یا که سرو بوستانی، یا قد دلجوست داری؟

این هلال ماه گردون است، یا شمشیر برّان

[...]

شاطر عباس صبوحی
 

شاطر عباس صبوحی » غزلیات ناتمام و اشعار پراکنده » مبتلا

 

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک رو از پی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم در سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم اینچنین بی‌دست و پا خود را

شاطر عباس صبوحی
 

شاطر عباس صبوحی » غزلیات ناتمام و اشعار پراکنده » قند لعل

 

ره دل را بتا زان شوخ چشم مست رهزن زن

به عیاری زُلفت خویش را غافل به مخزن زن

نقاب پرنیان را برفکن از چهر آذرگون

شرر از چشمه خورشیدوش بر مرد و بر زن زن

رقیب بوالهوس در بزم از روزن نظر دارد

[...]

شاطر عباس صبوحی
 
 
sunny dark_mode