گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴

 

از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها

دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر می‌خا

به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل

دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا

تصورهای روحانی خوشی بی‌پشیمانی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵

 

شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت‌ها

مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت‌ها

مگر تقویم یزدانی که طالع‌ها در او باشد

مگر دریای غفرانی کز او شویند زلت‌ها

مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶

 

عطارد مشتری باید متاع آسمانی را

مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را

چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان

ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را

یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷

 

مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را

که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را

مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد

چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را

خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸

 

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را

فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را

چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان

به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را

بدم بی‌عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹

 

تو از خواری همی‌نالی نمی‌بینی عنایت‌ها

مخواه از حق عنایت‌ها و یا کم کن شکایت‌ها

تو را عزت همی‌باید که آن فرعون را شاید

بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایت‌ها

خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰

 

ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را

چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱

 

هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را

تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را

منم ناکام کام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲

 

بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را

از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را

زبان سوسن از ساقی کرامت‌های مستان گفت

شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را

ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳

 

چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را

چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را

چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم

چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را

اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴

 

تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا

تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا

تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد

تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵

 

ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا

ببین این بحر و کشتی‌ها که بر هم می‌زنند این جا

ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را

ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا

چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶

 

تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را

فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را

ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را

مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را

بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷

 

از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا

شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا

تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت

نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا

چو ابرو را چنین کردی چه صورت‌های چین کردی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸

 

چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را

به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را

به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما

بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را

ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹

 

چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا

ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما

درآید جان فزای من گشاید دست و پای من

که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا

بدو گویم به جان تو که بی‌تو ای حیات جان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰

 

برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را

خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را

عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را

سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را

بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱

 

اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را

فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را

بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود

اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را

نوازش‌های عشق او لطافت‌های مهر او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲

 

به خانه‌خانه می‌آرد چو بیذق شاهِ جان ما را

عجب بردست یا ماتست زیر امتحان ما را

همه اجزای ما را او کشانیده‌ست از هر سو

تراشیده‌ست عالم را و معجون کرده زان ما را

ز حرص و شهوتی ما را مهاری کرده در بینی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴

 

درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت

درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت

صلا زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را

که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت

کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی

[...]

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۱۱
sunny dark_mode