گنجور

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۰۹ - جمهوریت

 

متاع معنی بیگانه از دون فطرتان جوئی

ز موران شوخی طبع سلیمانی نمی آید

گریز از طرز جمهوری غلام پخته کاری شو

که از مغز دو صد خر فکر انسانی نمی آید

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۲۵ - هوای فرودین در گلستان میخانه می‌سازد

 

هوای فرودین در گلستان میخانه می‌سازد

سبو از غنچه می‌ریزد ز گل پیمانه می‌سازد

محبت چون تمام افتد رقابت از میان خیزد

به طوف شعله‌ای پروانه با پروانه می‌سازد

به ساز زندگی سوزی به سوز زندگی سازی

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۴۸ - نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می‌آیی

 

نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می‌آیی

ولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه می‌آیی

قدم بی‌باک‌تر نه در حریم جان مشتاقان

تو صاحبخانه‌ای آخر چرا دزدانه می‌آیی

به غارت می‌بری سرمایهٔ تسبیح‌خوانان را

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۲ - نوای من از آن پر سوز و بیباک و غم انگیزست

 

نوای من از آن پر سوز و بیباک و غم انگیزست

بخاشاکم شرار افتاد و باد صبحدم تیز است

ندارد عشق سامانی ولیکن تیشه ئی دارد

خراشد سینهٔ کهسار و پاک از خون پرویز است

مرا در دل خلید این نکته از مرد ادا دانی

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۲۵ - درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی

 

درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی

ندیمی کو که در جامش فرو ریزم می باقی

کسی کو زهر شیرین میخورد از جام زرینی

می تلخ از سفال من کجا گیرد به تریاقی

شرار از خاک من خیزد کجا ریزم کرا سوزم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۲۷ - از آن آبی که در من لاله کارد ساتگینی ده

 

از آن آبی که در من لاله کارد ساتگینی ده

کف خاک مرا ساقی بباد فرودینی ده

ز مینائی که خوردم در فرنگ اندیشه تاریکست

سفر ورزیدهٔ خود را نگاه راه بینی ده

چو خس از موج هر بادی که می آید ز جا رفتم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۲۸ - ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک می‌آیم

 

ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک می‌آیم

گدای معنی پاکم تهی ادراک می‌آیم

گهی رسم و ره فرزانگی ذوق جنون بخشد

من از درس خردمندان گریبان چاک می‌آیم

گهی پیچد جهان بر من گهی من بر جهان پیچم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۲۹ - دل بی قید من با نور ایمان کافری کرده

 

دل بی قید من با نور ایمان کافری کرده

حرم را سجده آورده بتان را چاکری کرده

متاع طاقت خود را ترازوئی بر افروزد

ببازار قیامت با خدا سوداگری کرده

زمین و آسمان را بر مراد خویش می خواهد

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۳۰ - ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می‌خواهی

 

ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می‌خواهی

تو خود هنگامه‌ای هنگامهٔ دیگر چه می‌خواهی

به بحر نغمه کردی آشنا طبع روانم را

ز چاک سینه‌ام دریا طلب گوهر چه می‌خواهی

نماز بی‌حضور از من نمی‌آید نمی‌آید

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۳۱ - نه در اندیشهٔ من کار زار کفر و ایمانی

 

نه در اندیشهٔ من کار زار کفر و ایمانی

نه در جان غم اندوزم هوای باغ رضوانی

اگر کاوی درونم را خیال خویش را یابی

پریشان جلوه ئی چون ماهتاب اندر بیابانی

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۴۰ - درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر

 

درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر

که من شاید نخستین آدمم از عالمی دیگر

دمی این پیکر فرسوده را سازی کف خاکی

فشانی آب و از خاک آتش انگیزی دمی دیگر

بیار آن دولت بیدار و آن جام جهان بین را

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۴۲ - اگر نظاره از خود رفتگی آرد حجاب اولی

 

اگر نظاره از خود رفتگی آرد حجاب اولی

نگیرد با من این سودا بها از بس گران خواهی

سخن بی پرده گو با ما شد آن روز کم آمیزی

که می گفتند تو ما را چنین خواهی چنان خواهی

نگاه بی ادب زد رخنه ها در چرخ مینائی

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۴۴ - بده آندل که مستی های او از بادهٔ خویش است

 

بده آندل که مستی های او از بادهٔ خویش است

بگیر آندل که از خود رفته و بیگانه اندیش است

بده آندل بده آن دل که گیتی را فراگیرد

بگیر این دل بگیر این دل که در بند کم و بیش است

مرا ای صید گیر از ترکش تقدیر بیرون کش

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۵۴ - بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی را

 

بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی را

من از ذوق حضوری طول دادم داستانی را

ز مشتاقان اگر تاب سخن بردی نمیدانی

محبت می کند گویا نگاه بی زبانی را

کجا نوری که غیر از قاصدی چیزی نمیداند

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۶۱ - دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم

 

دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم

کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم

دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی

دو صد هنگامهٔ خیزد ز سودائی که من دارم

مخور نادان غم از تاریکی شبها که میآید

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۵ - برون زین گنبد در بسته پیدا کرده ام راهی

 

برون زین گنبد در بسته پیدا کرده ام راهی

که از اندیشه برتر می پرد آه سحر گاهی

تو ای شاهین نشیمن در چمن کردی از آن ترسم

هوای او ببال تو دهد پرواز کوتاهی

غباری گشته ئی آسوده نتوان زیستن اینجا

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۶ - گنه‌کار غیورم مزد بی‌خدمت نمی‌گیرم

 

گنه‌کار غیورم مزد بی‌خدمت نمی‌گیرم

از آن داغم که بر تقدیر او بستند تقصیرم

ز فیض عشق و مستی برده‌ام اندیشه را آنجا

که از دنباله چشم مهر عالم‌تاب می‌گیرم

من از صبح نخستین نقشبند موج و گردابم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۷ - جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است

 

جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است

ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد است

شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی

دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاد است

رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۸ - نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را

 

نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را

بخود گم شو نگه دار آبروی عشق بازی را

من از کار آفرین داغم که با این ذوق پیدائی

ز ما پوشیده دارد شیوه های کار سازی را

کسی این معنی نازک نداند جز ایاز اینجا

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۰ - چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردن

 

چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردن

همین خاک سیه را جلوه گاهی میتوان کردن

نگاه خویش را از نوک سوزن تیز تر گردان

چو جوهر در دل آئینه راهی میتوان کردن

درین گلشن که بر مرغ چمن راه فغان تنگ است

[...]

اقبال لاهوری
 
 
۱
۲
sunny dark_mode