گنجور

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

به حرف آید گر او با من دهم جان را به آوازش

ز دستم ور کشد دامن بگیرم آستین بازش

کندگر پست چون خاکم نشینم باز در راهش

فزون شد گر بکم جانم فزون از جان خرم نازش

بود دل بهر آن در برکه باشد دست پروردش

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

مگر بهر سفر برسته محمل باز جانام

که از تن می‌رود دنبال آن محمل نشین جانم

مکن بر من ملامت گر ز چشم موج خون خیزد

که اندر بحر هجرانست هر دم خوف طوفانم

عجب نبود اگر پیراهن طاقت قبا گردد

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

من اندر خرقه دوش از سوز می غرق عرق گشتم

همی با حق حق نزدیک و دور از ما خلق گشتم

ببرد اندر مقام قاب قوسینم عروق جان

جوار دوست را واصل‌تر از حد صدق گشتم

عجب سری ز جان دیدم که بر حل معمائی

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

جهل بر هم کتاب عقل و دفترای طولانی

که نفزایند از آنها جز که برخامی و نادانی

دلیل فلسفی نامد بکار اثبات واجب را

که ذاتش برتر است از وهم و تخییلات امکانی

نداند عقل کنه آنچه مشهود است اندر حس

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۱۳

 

ز تنهایی دلم دیوانه شد آن یار همدم کو

به رسوایی برون از خانه شد آن زلف برهم کو

صفی علیشاه
 
 
sunny dark_mode