گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۹

 

بهشتی شد دگر عالم چو روی حور عین خرم

شده ست از باد عیسی دم چمن زائیده چون مریم

ز نوروز مبارک پی هزیمت شد سپاه دی

خوشا آواز نای ونی به زیر گلبن و طارم

چمن شد تازه چون مینو صبا شد دلکش و خوشبو

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

کجا از دوزخ اندیشد تنی کز مهر تو سوزد

چرا یاد بهشت آرد دلی کز مهرت افروزد

گر افلاطون شود زنده شود شیدا و چون بنده

ز عشق آن لب و خنده زلفظش ابجد آموزد

روا باشد به جان تو که در دور زمان تو

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

بلای دل بسی دارم دوای دل نمی‌دانم

بلای دل مرا روزی بریزد خون همی، دانم

غمی کز غمگسار آید چو شادی خوشگوار آید

دلم زو شرمسار آید غمش را گر غمی دانم

چنان بر درد دادم تن که از بدخواه بر دشمن

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

چو تو دلبر به زیبائی به عالم در که دید ای جان

چو من عاشق به شیدائی به گیتی کس شیند ای جان

شفای جان منکوبی به حسن و لطف منسوبی

ترا ایزد بدین خوبی چگونه آفرید ای جان

هنوز از تیز بازارت دلم گرم است در کارت

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » اشعار متفرقه » شمارهٔ ۲

 

مرا جان سوخت از غم ترا دامن نمی‌سوزد

مرا دل خون شد و یک دم دلت بر من نمی‌سوزد

ز آه آتشین من که تابش خرمن مه سوخت

جوی در تو نمی‌گیرد ترا دامن نمی‌سوزد

عجب حالی گر از دردم تن خارا نمی‌نالد

[...]

مجد همگر
 
 
sunny dark_mode