گنجور

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱ - در پند و اخلاق و غیر آن

 

خداوندی‌ست تدبیرِ جهان را

بَری از شِبه و مثل و جنس و هم‌تا

اگر روزی، مُرادَت بَر نیارَد

جَزَع، سودی ندارد؛ صبر کن، تا

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۵

 

طریق و رسم صاحبدولتانست

که بنوازند مردان نکو را

دگر چون با خداوندان بقا داد

نکو دارند فرزندان او را

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۴

 

مرا گویند با دشمن برآویز

گرت چالاکی و مردانگی هست

کسی بیهوده خون خویشتن ریخت؟

کند هرگز چنین دیوانگی مست؟

تو زر بر کف نمی‌یاری نهادن

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۳۱

 

دهل را کاندرون زندان بادست

به گردون می‌رسد فریادش از پوست

چرا درد نهانی برد باید؟

رها کن تا بداند دشمن و دوست

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۳۹

 

اگر خود بردرد پیشانی پیل

نه مردست آنکه در وی مردمی نیست

بنی آدم سرشت از خاک دارد

اگر خاکی نباشد آدمی نیست

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۴۳

 

چه سود از دزدی آنگه توبه کردن

که نتوانی کمند انداخت بر کاخ

بلند از میوه گو کوتاه کن دست

که کوته خود ندارد دست بر شاخ

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۴۶

 

مرا از بهر دیناری ثنا گفت

که بختت با سعادت مقترن باد

چو دینارش ندادم لعنتم کرد

که شرم از روی مردانت چو زن باد

بیا تا هر دو با هم هیچ گیریم

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۷۲

 

اگر صد دفتر شیرین بخوانی

گرانجان لایق تحسین نباشد

مزاح و خنده کار کودکانست

چو ریش آمد زنخ شیرین نباشد

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۸۰

 

وفا با هیچکس کردست گیتی

که با ما بر قرار خود بماند؟

چو می‌دانی که جاویدان نمانی

روا داری که نام بد بماند؟

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۸۳

 

چو دولت خواهد آمد بنده‌ای را

همه بیگانگانش خویش گردند

چو برگردید روز نیکبختی

در و دیوار بر وی نیش گردند

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۸۶

 

اگر خونی نریزد شاه عالم

بسا خونا که در عالم بریزند

بباید کشت هر یکچند گرگی

به زاری تا دگر گرگان گریزند

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۹۳

 

بدین الحان داودی عجب نیست

که مرغان هوا حیران بمانند

خدای این حافظان ناخوش آواز

بیامرزاد اگر ساکن بخوانند

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۶۶

 

طبیب و تجربت سودی ندارد

چو خواهد رفت جان از جسم مردم

خر مرده نخواهد خاست بر پا

اگر گوشش بگیری خواجه ور دم

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۷۶

 

اگر گویندش اندر نار جاوید

بخواهی ماند با فرعون و هامان

چنان سختش نیاید صاحب جاه

که گویندش مرو فردا به دیوان

دو بهر از دینش ار معدوم گردد

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۷۷

 

نکویی بابدان کردن وبالست

ندانند این سخن جز هوشمندان

ز بهر آنکه با گرگان نکویی

بدی باشد به حال گوسفندان

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۸۰

 

خدایا فضل کن گنج قناعت

چو بخشیدی و دادی ملک ایمان

گرم روزی نماید تا بمیرم

به از نان خوردن از دست لئیمان

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۸۱

 

گدایان بینی اندر روز محشر

به تخت ملک بر چون پادشاهان

چنان نورانی از فر عبادت

که گویی آفتابانند و ماهان

تو خود چون از خجالت سر برآری

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۸۲

 

چو می‌دانستی افتادن به ناچار

نبایستی چنین بالا نشستن

به پای خویش رفتن به نبودی

کز اسب افتادن و گردن شکستن؟

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۸۷

 

نه نیکان را بد افتادست هرگز

نه بدکردار را فرجام نیکو

بدان رفتند و نیکان هم نماندند

چه ماند؟ نام زشت و نام نیکو

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۸۸

 

زمان ضایع مکن در علم صورت

مگر چندان که در معنی بری راه

چو معنی یافتی صورت رها کن

که این تخمست و آنها سر به سر کاه

اگر بقراط جولاهی نداند

[...]

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۹
sunny dark_mode