گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

به دیدار توام چندان نیازست

که شرحش چون شبِ هجران درازست

دگر خوابم نمی گیرد که تا روز

همه شب چشمم از اندیشه بازست

نیازم در نمی گیرد همانا

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶

 

کُشتی از بس انتظارم آه دوست

بیش از این طاقت ندارم آه دوست

با تو می دانی که چون خو کرده ام

بی تو پس چون طاقت آرم آه دوست

تا تو رفتی از کنارم بود و هست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰

 

ز مستی تا دل‌آرامم برفته‌ست

همه رونق ز ایّامم برفته‌ست

به دوران‌ها نیاید در گلستان

چنان مرغی که از دامم برفته‌ست

ثبات و عقل و تمییزم نمانده‌ست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

 

مرا با دوست کاری اوفتاده ست

که دل با او به جانم در نهاده ست

ولیکن اختیاری نیست این کار

که خشت از کالبد بیرون فتاده ست

جمالش از دماغم هوش برداشت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

مرا سودایِ تو دیوانه کرده ست

ز خویش و آشنا بی گانه کرده ست

فغان از چشمِ دل دزدت که چشمم

چو گوشَت معدنِ دُردانه کرده ست

خطی آوردی و با من همان کرد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰

 

قدت بر ماهِ تابان سر کشیده ست

چنین سروِ خرامان کس ندیده ست

تعالی الله خداوندی که از خاک

چنین نازک وجودی آفریده ست

خنک دستی که از طوبایِ قدّت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

بهارِ تیر ماهی خوش بهاری ست

و لیکن عشق موقوفِ نگاری ست

حضورِ یارِ همدم در مه دی

اگر حاصل شود خوش نوبهاری ست

به واجب روزگارِ عمر دریاب

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷

 

نگارم را ز جان خوشتر توان گفت

لبش را چشمه کوثر توان گفت

ز چالاکی که دیدم سرو آزاد

به جز او را به ایزد گر توان گفت

مرا گویند اگر اسلام خواهی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸

 

موذّن فالق الاصباح می گفت

گمان بردم که هات الراح می گفت

بر افکندم ز خواب آن دل ستان را

که می را مونس الرواح می گفت

سر ده را مسیح وقت میخواند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

 

خوش آید پاک بازان را ملامت

ز خود بیرون شدی اینک قیامت

طمع بگسل که معدوم الوجود است

اگر در عشق می خواهی سلامت

بباید جان به تیر عشق دادن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

 

به دیدار تو مشتاقم به غایت

ندارد آرزومندی نهایت

اگر خواهی توانی تافت بر ما

عنانی از سر لطف و عنایت

بیا بنشین دمی با ما چنان کن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۴

 

کجا رفتی بیا ای سرو آزاد

که رحمت بر چنان بالا و بر باد

به طلعت از تو غیرت برده خورشید

به قامت از تو حسرت خورده شمشاد

نه آزر چون رخت نقشی دگر کرد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶

 

تولّا بی تبّرا در نگنجد

دوالک بازی آن جا در نگنجد

به ما و من ، مکن دعوی که آن جا

که او باشد من و ما در نگنجد

مصافِ عشق و زخمِ تیغِ وحدت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

چرا افسرده معذورش ندارد

که یاری از سرِ دردی بزارد

برون آمد ز خود عاشق و لیکن

ز کویِ دوست بیرون شو ندارد

نخواهم تا چه خواهد کرد دیگر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۰

 

جمادست آن که دل داری ندارد

یقین می دان که جان باری ندارد

تو آن منگر که صاحب دولت این جا

به جز عیش و طرب کاری ندارد

اگرچه ملک و مال و جاه دارد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱

 

چه دردست این که آرامی ندارد

چه دورست این که انجامی ندارد

نگه کردم به دنیا ذرّه یی نیست

که از خورشید اعلامی ندارد

ندیدم هیچ صاحب دل ندیدم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۳

 

گر ز دل آهی برون خواهیم کرد

عالمی را سرنگون خواهیم کرد

سوز هجران است بل کاین تیره شب

رستخیز است آه چون خواهیم کرد

در فراقت کان عذاب مطلق است

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

 

مرا مادر به شیرِ عشق پرورد

پدر تعلیم در دیوانگی کرد

ز تن با جان برون آید چنین شیر

ولیکن تا که را دادند و که خورد

گر آبا واسطه گرامّهات اند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۷

 

چو رویِ یارِ من زیبا نباشد

قمر در خانۀ جوزا نباشد

چه می گویم که تابِ ماهِ رویش

فروغِ مهرِ گردون را نباشد

چو خدّش لالۀ حمرا نروید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۱

 

چنین سروِ روان دیگر نباشد

بر و بالا ازین خوش تر نباشد

چو تو سروی اگر آید در آغوش

کسی را این هوس در سر نباشد

که را باشد چنین ماهی که چون او

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۴
۶
sunny dark_mode