گنجور

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۳ - در حکایت گفتگوی آن بی‌خبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون

 

شنیدم عاقلی گفتا به مجنون

که برخود عشق را بستی به افسون

که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ

ترا تن فربه است و چهره گلرنگ

جوابش داد آن دلدادهٔ عشق

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۴ - در رفتن شیرین به کوه بیستون و گفتگوی او با فرهاد و بیان مقامات محبت

 

چو آن مه بر فراز بیستون شد

تو گفتی مه به چرخ بی‌ستون شد

تفرج را خرام آهسته می‌کرد

سخن با کوهکن سربسته می‌کرد

نخستین گفتش ای فرزانه استاد

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۵ - در ستایش پنهان نمودن راز نهانی که آسایش دو جهانی‌ست

 

اگر خواهی بماند راز پنهان

به دل آن راز پنهان ساز چو جان

مکن راز آشکارا تا توانی

که اندر محنت و اندوه مانی

حکیم این راز را خود پرده در شد

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۶ - در توصیف دشتی که رشک گلزار بهشت بود و تفرج شیرین در آن دشت و رسیدن نامهٔ خسرو به او

 

بهار دلکش و باغ معانی

چنین پیدا کند راز نهانی

که شیرین آن بهار گلشن راز

بهاران شد به دشتی غصه پرداز

بهشتی کوثر اندر چشمه سارش

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۷ - در نوشتن شیرین جواب خسرو را و عتاب کردن بدو در عشق و محبت با دیگران

 

که از ما آفرین بر آن خداوند

که نبد در خداوندیش مانند

خداوندی که هست آورد از نیست

جز او از نیست هست آور، دگر کیست

سپهر از وی بلند و خاک از او پست

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۸ - در بیان وصل و هجران نکویان و رفتن شیرین به تماشای بیستون

 

بهر جا وصل از دوری نکوتر

بجز یک جا که مهجوری نکوتر

رهد عطشان ز مردن آب خوردن

بجز یک جا که بهتر تشنه مردن

چه جا آنجا که یار آید ز در باز

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۹ - پاسخ دادن شیرین فرهاد را

 

چو از فرهاد، شیرین قصه بشنید

ز زیر لب به سان غنچه خندید

که حالی یافتم ، داری چه اندوه

که از دست تو می‌نالد دل کوه

ز دستت بیستون آمد به فریاد

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۰ - نازل شدن شیرین به دلجویی فرهاد مسکین در دامنهٔ کوه بیستون

 

چو نازل شد به فرش سبزه چون گل

به گل افشاند زلف همچو سنبل

بر خود خواند آن آواره دل را

برایش نرم کرد آن خاره دل را

نشاندش رو به روی و پرده برداشت

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۱ - غزل خواندن فرهاد

 

که بر رویم نگاهی کن خدا را

به صحبت آشنا کن آشنا را

به بوسی زان لبم بنواز از مهر

مکن پنهان ز رنجوران دوا را

گدای کوی تو گشتم به شاهی

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۲ - پاسخ دادن شیرین پرستاران را

 

بگفت از راز من پوشیده دارید

شبی با کوهکن بازم گذارید

که در عشقم به جز خواری ندیده‌ست

ره و رسم وفاداری ندیده‌ست

به سنگ و آهن از من یار گشته‌ست

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۳ - در بیان مصاحبت شیرین با فرهاد در آن شب

 

چو شیرین کوهکن را دید با خویش

به تنها دور از چشم بداندیش

به نرمی گفت او را خیرمقدم

که جانت از وصالم باد خرم

غم دیرین مگو در سینه دارم

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۴ - امتحان کردن شیرین فرهاد را در عشق

 

به گرمی گفتش ار کار دگر هست

بجو تا وقت و فرصت این قدر هست

که این شب چون به روز آید ز شیرین

به هجران وصل بگراید ز شیرین

پس از این شب بود روز جدایی

[...]

وحشی بافقی
 
 
۱
۳
۴
۵
sunny dark_mode