گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

جهت مر جسم را باشد نه جان را

مکن محبوس دریای روان را

مرکب کی بود ذات بسیطه

نظر بگشا ببین عین عیان را

به جز هستی واجب ممتنع دان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

دلم آئینه آن دلستان است

که او را آینه دایم عیان است

خود است آئینه خود در حقیقت

دل و جان و تنم هر سه نهان است

نفخت فیه من روحی بیان کرد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

مه و خورشید روی ما عیان است

که میگوید که آن مه رو نهان است

نفخت فیه من روحی شنیدی

جهان جسم است و او مانند جان است

ز انوار رخ فیاض آن ماه

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

جمالش را جلال آئینه دار است

جلالش را جمال آئینه دار است

خود است آئینه خود در حقیقت

بهر صورت از این رو آشکار است

یکی گردد دو صدر ره می شماری

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

میان ما و او ره در میان است

مقام او بجز در عین جان است

مراد از نحن اقرب قرب جان است

مقرب شو که این قرب مکان است

نباشد در جهان یکذره موجود

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

سواد اعظم آن خال سیاه است

سواد الوجه او آنجا گواه است

ز عکس خال آن خورشید رخسار

فراوان داغها در جان ما هست

بر آن دانه و آن خط و خالش

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

چو دل ز آئینه جان زنگ بزدود

در این آئینه حق دیدار بنمود

نباشد غیر حق آئینه حق

که جز او چیز دیگر نیست موجود

بذات خویش دارد عشق بازی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

به قامت گلرخان سرو روانند

همه شکر لب و شیرین دهانند

بغمزه جان و دلها می ربایند

بعشوه دل ز عاشق می ستانند

به تیر غمزه جان ها صید کردند

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

ز رویت ماه تابان آفریدند

دلمرا چرخ گردان آفریدند

چو لعلت از تبسم نکته ای گفت

از آن لب جوهرجان آفریدند

ز خاک کوی او گردی چو برخاست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

کجا رفتند یارانی که بودند

چنان رفتند پنداری نبودند

چو خورشید و قمر در روز و در شب

جمال خویشتن را می ستودند

ز چشم ما نهان گشتند و رفتند

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

شبی از غیر آن ماه دل افروز

رخی بنمود چون خورشید در روز

مراد از روز و شب زلف و رخ اوست

مه و خورشید را این شیوه آموز

به پیش شمع رخسارش در آن شب

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

هزاران آفرین بر صنع صانع

که کرد از نور وظلمت نور جامع

منم مجموعه ارض و سموات

که روح قدسیم اصل تبایع

میان چار عنصر آفتاب است

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

دلم خود جان جان شد باده صاف

خدا شد ساقی جانها بانصاف

لبالب میدهد جام طهورا

سقیهم ربهم خود کرد اوصاف

ملک میشد برای نقد جانها

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

بحسن خود شد او دلدار عاشق

که آنرا نیست جز او یار عاشق

گهی لیلی شدی و گاه مجنون

گهی عذرا شدی و گاه وامق

چه اول قل هو الله و احد خواند

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

چه حکمت بود ما را آفریدن

چه بود این زندگی و باز مردن

نمیدانم چه سر است اینکه خواهد

بروز حشر دیگر زنده کردن

غرض این بد که او خود را به بیند

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴

 

سلام الله ای خورشید تابان

که در شهری و در کوه و بیابان

سلام الله این ماه منور

که کردی جمله عالم نور افشان

سلام الله ای هستی مطلق

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

دلا از خویش شو پنهان و میرو

درون دیده چون انسان و میرو

برآور سر ز خاک جمله ذرات

چو خورشید فلک تابان و میرو

چو آن یار سبک روح مجرد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

بیا ای دوست دیداری از این سو

معزز کن شبی رخسار از این سو

وگرنه با نسیم صبح بفرست

رموی زلف خود یکتا از این سو

بگوشت می رسد هر صبح و شامی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

برآمد آفتاب روی آن ماه

شب تاریک روشن شد سحرگاه

بزلف و روی خود آن مه شب و روز

نه تنها عشق بازد گاه و بیگاه

شبی در بزم بودم پیش ترسا

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

دلا چون محرم روز الستی

ز ساقی ازل جاوید مستی

تو آن مستی که از می های دیرین

درون دیر جان ساقی پرستی

سقیهم ربهم چون ساغرت داد

[...]

کوهی
 
 
sunny dark_mode