گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۲

 

زباغ و راغ به آسیب لشکر تِشرین

گرفت راه هزیمت سپاه فروردین

برون‌ کشید ز باغ و ز راغ رایت خویش

چو دید بر سر کهسار رایت ‌تشرین

چه رایتی است که تشرین زدست بر کهسار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۳

 

تو راست روی چو نسرین تازه‌ ای بت‌چین

مراست از غم عشق‌ تو روی چون نسرین

توراست پروین زیر دو دانهٔ یاقوت

مراست دیدهٔ یاقوت بار بر پروین

توراست زر طرازنده بر میان دو سیم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۵

 

همی فرازد دولت همی فزاید دین

قوام دین هدی و نظام ملک زمین

سزد که ملک زمین ‌گسترد نظام‌الملک

سزد که دین هدی پرورد قوام‌الدین

خدایگان صفتی کش خدای داد به هم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۶

 

زهی خجسته و فرخنده باد فروردین

به فرخی و خوشی آمدی زخلد برین

همه جهان ز تو پرحور عین شد ای عجبی

بیامدند مگر بر پی تو حورالعین

شنیده‌ای تو ز فردوس نغمهٔ داود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۷

 

ایا معزی برهانی این جمال ببین

که با ولایت صاحبقران شدست قرین

کنون که گشت بیاض زمان چو ساحت عدن

کنون‌که‌گشت سواد زمین چو چرخ برین

سواد فایدهٔ خاطر از بیاض بیار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۹

 

چنانکه ناصر دین هست پادشاه زمین

نظام دین هدی هست کدخدای گزین

بلند باشد و محکم بنای دولت و ملک

چو پادشاه چنین باشد و وزیر چنین

به ‌حق شدست ملک را نظام دین دستور

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۰

 

نگاه کرد خدای اندر آسمان و زمین

رقم‌ کشید ز قدرت بر آسمان و زمین

کیشدن رقم قدرتش پدید آورد

هزارگونه عجایب در آسمان و زمین

چو یافتند عُلّو و سکون ز قدرت او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۲

 

سمنبری‌ که فسونگر شدست عبهر او

همی خلد دل من عبهر فسونگر او

اگر خلیدن و افسون نباشد از عَبهر

چرا خلنده و افسونگر است عبهر او

زعطر خویش همی بند و جادویی سازد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۲

 

گشاده‌روی و میان بسته بامدادِ پگاه

فروگذشت به کویم بتی به روی چو ماه

اگر زمهر بود بامداد نور جهان

ز ماه بود مرا نور بامداد پگاه

مهی که بود به قد سرو دلبرانِ سرای

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۳

 

گرفت صدر وزارت جمال و حشمت و جاه

به دین و دانش و داد وزیر شاهنشاه

نظام دولت و صدر جهان موید ملک

عماد دین خداوند حق عبیدالله

بلند همت و کوتاه دست دستوری

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۸

 

ایا تن تو همه ساله پیش روح فدی

به سوی مادرت از آسمان رسیده ندی

چرا چو برهمنان خویشتن همی سوزی

اگر توراست جهودانه طیلسان وردی

کجا گداخته کردی زناب آتش ناب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۳

 

اگر به داد بود نام شاه دادگری

وگر به تاج بود فخر شاه تاجوری

چو روز بزم بود آفتابِ با قدحی

چو روز رزم شود آسمان با کمری

فلک نیی و به قدر بلند چون فلکی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۱

 

نبود چون تو مَلِک در جهان جهانداری

نیافرید خدای جهان تو را یاری

خجسته آمد دیدار تو به عالم بر

خدایگان چو تو باید خجسته دیداری

تو راست مُلک و سزاوار آن تویی به یقین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۶

 

سمنبرا، صنما، یارِ غمگسار منی

ستارهٔ سپهی آفتاب انجمنی

به مجلس اندر گویی که ماه بر فلکی

به موکب اندر گویی که سرو در چمنی

ز عاشقان منم اندر جهان که آن تو ام

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۸

 

مخوان فسانهٔ افراسیاب تورانی

مگوی قصهٔ اسفندیار ایرانی

سخن زخسرو و سلطان هفت کشورگوی

که ختم‌گشت بدو خسروی و سلطانی

معز دین خدای و خدایگان جهان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۰

 

چو تو ندید و نبیند زمانه سلطانی

چو تو نَبُود و نباشد به هیچ دورانی

فلک نیارد دیگر چو تو خداوندی

جهان نبیند دیگر چو تو جهانبانی

هر آن‌ کسی‌ که پرستد به جز تو شاهی را

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

بیار آنچه دلِ ما به یکدگر کشدا

به ‌سر کش آنچه بلا و الم به سر کشدا

غلام ساقیِ خو‌یشم که بامداد پگاه

مرا ز مشرقِ خم آفتاب برکشدا

چو تیغِ باده برآهیجم از میانِ قدح

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

ز عشق لاف تو ای پیر فوطه پوش خطاست

که عشق و فوطه و پیری بهم نیاید راست

تو را که هست دو عارض سپید و جامه‌ کبود

دلت سیاه و رخت زرد و اشک سرخ چراست

تو را به عشق همه راستگوی نشناسند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

مرا نگارا با روی تو چه جای غم است

که چون تو یار ز خوبان روزگار کم است

بهشت و دنیا هر دو به هم نبیند کس

بهشت و دنیا با هم مرا ز تو به هم است

تو در دلم بنشستی و غم بشد ز دلم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

مرا گذر به‌سوی کوی یار باید کرد

زدیده بر سرکویش نثار باید کرد

چو در فتاد به‌دام آن نگار سیم اندام

سه بوسه از دو لب او شکار باید کرد

چو وصل بر سر کوی استوار خواهد شد

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode