گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸

 

مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد

چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد

به لطف اگر بخرامد هزار دل ببرد

به قهر اگر بستیزد هزار تن بکشد

اگر خود آب حیاتست در دهان و لبش

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹

 

کسی که روی تو دیده‌ست حال من داند

که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست

که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند

هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰

 

دلم خیال تو را رهنمای می‌داند

جز این طریق ندانم خدای می‌داند

ز درد روبه عشقت چو شیر می‌نالم

اگر چه همچو سگم هرزه لای می‌داند

ز فرقت تو نمی‌دانم ایچ لذت عمر

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶

 

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند

حریف مجلس ما خود همیشه دل می‌برد

علی الخصوص که پیرایه‌ای بر او بستند

کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱

 

تو آن نه‌ای که دل از صحبت تو برگیرند

و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند

و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست

کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند

به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگردی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲

 

دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند

هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند

چگونه انس نگیرند با تو آدمیان

که از لطافت خوی تو وحش نگریزند

چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳

 

روندگان مقیم از بلا نپرهیزند

گرفتگان ارادت به جور نگریزند

امیدواران دست طلب ز دامن دوست

اگر فروگسلانند در که آویزند

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶

 

توانگران که به جنب سرای درویشند

مروت است که هر وقت از او بیندیشند

تو ای توانگر حُسن، از غنای درویشان

خبر نداری اگر خسته‌اند و گر ریشند

تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹

 

کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند

ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند

در این روش که تویی پیش هر که بازآیی

گرش به تیغ زنی روی بازپس نکند

چنان به پای تو در مردن آرزومندم

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱

 

اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند

که جور قاعده باشد که بر غلام کنند

هزار زخم پیاپی گر اتفاق افتد

ز دست دوست نشاید که انتقام کنند

به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگردی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳

 

به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند

هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند

طریق عشق جفا بردن است و جانبازی

دگر چه چاره که با زورمند برنایند

اگر به بام برآید ستاره پیشانی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵

 

تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود

گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود

چو هر چه می‌رسد از دست اوست فرقی نیست

میان شربت نوشین و تیغ زهرآلود

نسیم باد صبا بوی یار من دارد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶

 

به حسن دلبر من هیچ در نمی‌باید

جز این دقیقه که با دوستان نمی‌پاید

حلاوتیست لب لعل آبدارش را

که در حدیث نیاید چو در حدیث آید

ز چشم غمزده خون می‌رود به حسرت آن

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹

 

فراق را دلی از سنگ سختتر باید

مرا دلیست که با شوق بر نمی‌آید

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم

بیا و گر همه دشنام می‌دهی شاید

اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰

 

مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید

گرت مشاهده خویش در خیال آید

مجال صبر همین بود و منتهای شکیب

دگر مپای که عمر این همه نمی‌پاید

چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲

 

مرا چو آرزوی روی آن نگار آید

چو بلبلم هوس ناله‌های زار آید

میان انجمن از لعل او چو آرم یاد

مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید

ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴

 

به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید

امید نیست که دیگر به عقل بازآید

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید

قضا همی‌بردش تا به چنگ باز آید

ندانم ابروی شوخت چگونه محرابیست

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸

 

که برگذشت که بوی عبیر می‌آید؟

که می‌رود که چنین دلپذیر می‌آید؟

نشان یوسف گم کرده می‌دهد یعقوب

مگر ز مصر به کنعان بشیر می‌آید؟

ز دست رفتم و بی دیدگان نمی‌دانند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰

 

تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید

مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید

کدام دیده به روی تو باز شد، همه عمر

که آب دیده به رویش فرو نمی‌آید؟

جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲

 

بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز

بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز

رخی کز او متصور نمی‌شود آرام

چرا نمودی و دیگر نمی‌نمایی باز

در دو لختی چشمان شوخ دلبندت

[...]

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۶
sunny dark_mode