سعدی » گلستان » دیباچه
گر التفات خداوندیش بیاراید
نگارخانه چینی و نقش ارتنگیست
امید هست که روی ملال در نکشد
از این سخن که گلستان نه جای دلتنگیست
علی الخصوص که دیباچهٔ همایونش
[...]
سعدی » گلستان » دیباچه
اگرچه پیش خردمند خامشی ادب است
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیرهٔ عقل است دم فرو بستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۵
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کاو ز خود به رنج در است؟
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۹
بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰
به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست
هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۳
به روی خود در طماع باز نتوان کرد
چو باز شد به درشتی فراز نتوان کرد
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۳
قرار بر کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۵
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازارد
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
تو پاک باش و مدار از کس ای برادر باک
زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه حیوان درون تاریکی است
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۷
چو کعبه قبله حاجت شد از دیار بعید
روند خلق به دیدارش از بسی فرسنگ
تو را تحمل امثال ما بباید کرد
که هیچ کس نزند بر درخت بی بر، سنگ
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۷
چه جرم دید خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار میدارد
خدای راست مسلم بزرگواری و حکم
که جرم بیند و نان برقرار میدارد
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۹
اگر ز باغ رعیّت مَلِک خورد سیبی
بر آورند غلامان او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۰
نه هرکه قوّتِ بازویِ منصبی دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو بردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۵
دو بامداد اگر آید کسی به خدمت شاه
سیم، هر آینه در وی کند به لطف نگاه
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۶
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
چنان که دست به دست آمدهست ملک به ما
به دستهای دگر همچنین بخواهد رفت
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۷
اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست