گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

دلی که عاشق روی نگار دلبندست

نه ممکن است که با صابریش پیوندست

کسی که او به صفت صابرست عاشق نیست

به عشق و صبر نظر کن که چند در چندست

کدام عاشق صادق شنیده ای که ز هجر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

مرا که با رگ جان شاخ مهر پیوندست

گمان مبر که دلم دل ز دوست برکندست

تنم به یک نفس از وصل یار خوشنودست

دلم به یک نظر از روی دوست خرسندست

غریب نبود اگر چشم جان به جانان است

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

محبتی که میان من و تو موجود است

پس از من و تو بماند که پیش ما بوده ست

ز ابتدای ازل تا به انتهای ابد

قضا به حکم مرا با تو عشق فرموده ست

هنوز دیده ی معنی نکرده بودم باز

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

دلم هنوز به پیرانه سر گرفتارست

هنوز در سرم آشوب عشق بسیارست

میی ست در سرم از جام روزگار الست

که حاجتم نه به خم خانه نه به خمّارست

دلم گریخته در تار تار زلف کسی ست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

فراق یار گرامی عجیب دشوارست

علی الخصوص کسی را که دل گرفتارست

چه اختیار بماند به دست مجنون را

که حسن لیلی بس شاهدی دل آزارست

قیامتی که بدان وعده میدهند الحق

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

چه عیش‌ها دگر اصحاب را کزین سفرست

مگر مرا که وجود از حیات بی‌خبر است

نه یار با من و نه دل زهی دو دیدهٔ سخت

که با چنین سر و کارم عزیمت سفرست

من از جهان و جگرگوشه‌ای و غایب از او

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

ز من مپرس که شب چند رفت و کی روزست

که را بود خبر از خود که در چنین سوزست

دو چشمِ مردم اگر خیره در جمال تو ماند

عجب مدار که خورشیدِ عالم افروزست

نشانِ ماه بود عید دیگران و مرا

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

 

درآمد از درِ من دوش هاتفی سر مست

صبوحیانه گرفته صراحی یی در دست

دلِ ضعیف من اوّل چو واله ای مدهوش

ز هول و هیبت آن امتحان ز جای بجست

سجود کردم و چندان به خاک غلتیدم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

 

منم نزاریِ قلاّشِ رندِ عاشقِ مست

هر آدمی که چو من شد ز ننگ و نام برست

دلم ز خرقۀ ناموس زاهدان بگرفت

مریدِ خم چه عجب گر ز خانقاه بجست

برو تکی ز پَسَم می زنند و می گویند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹

 

جماد بی خبرست از خروشِ بلبلِ مست

به باغ باده خورد هر که را حیاتی هست

ز عیش بهره ندارد کسی که وقتِ بهار

به پایِ گل نگرفته ست جامِ باده به دست

خوش آن خورد که به شب خیزد و به گه خفتد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

 

صباح بر سرم آمد خیالِ طلعتِ دوست

چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست

خیال بین که مرا بر خیال می‌‌دارد

من آن نی‌ام که بدانستمی خیال از دوست

چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

 

بس است مونسِ جانم خیالِ طلعتِ دوست

که قانعم به خیالش ببین که رخ چه نکوست

به هر چه در نگرم رویِ دوست می‌بینم

مگر به دیده درون است بل که دیده خود اوست

نسیمِ دوست رساند به من صبا هر شب

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰

 

که باشد آن‌که ترا بیند و ندارد دوست

بدت مباد کَت از پای تا به فرق نکوست

کس آدمی به چنین لطفِ طبع نشنیده‌ست

ندانم این که تو داری چه سیرت است و چه خوست

به گوشه‌ای بنشین تا بلا نینگیزی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲

 

دِلا به عالمِ معنی طلب وصال از دوست

وصالِ عالمِ صورت بود محال از دوست

نظر به دیده جان کن به دوست تا ببینی

که عین وصل بود صورتِ خیال از دوست

کدام صورت و معنی به دوست هیچ طمع

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

بدان خدای که مثلت نیافرید ای دوست

که در فراقِ تو کارم به جان رسید ای دوست

زمانه آنکه مرا دست می برید از تو

خوشا حیات اگرم سر نمی برید ای دوست

فراقت از که درآموخت رسم قصّابی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

 

ز حد گذشت وز اندازه انتظار ای دوست

هَلاک می شوم آخر روا مدار ای دوست

ز دیده در قدمِ صورت خیالِ تو دوش

هزار دانه ی دُر کرده‌ام نثار ای دوست

شبی که بی تو به روز آورم به صد زاری

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲

 

گمان مبر که ز یادِ تو غافلم ای دوست

که نیست یادِ کسی جز تو در دلم ای دوست

به جانِ تو که اگر بگسلد ز تن جانم

که من ز مهرِ تو پیوند نگسلم ای دوست

کسی دگر به دل و دیده در نمی آید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

به جان رسید دلم در فراق هان ای دوست

ترحّمی کن اگر هیچ می توان ای دوست

اگر تو برشکنی دشمنان به کام رسند

به دوستی که مکن ترکِ دوستان ای دوست

بر آن قرار برفتی که زود بازآیی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱

 

چنین ز دستِ دلم اختیار از آن رفته‌ست

که دوستی تو در مغز استخوان رفته‌ست

ره از بر تو فراتر نمی‌توانم برد

که از بدایت فطرت برین نشان رفته‌ست

براتِ عشق چو برنام تست من چه کنم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

از آن زمان که زمان در تحرّک استاده ست

زمانه با تو مرا عهدِ دوستی داده ست

اگر نه با تو مرا اتّصالِ روحانی ست

خیالِ روی تو پییشم چرا بر استاده ست

به غم وجودِ مرا پروریده دایۀ عشق

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۵
sunny dark_mode