گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۹

 

کنون‌ که خور به ترازو رسید و آمد تیر

شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر

به‌ کوه سونش سیم و به باغ آبی و سیب

مگر که سیمگر و زرگرند لشکر تیر

مگر که باد خزان صیقل است کز عملش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۰

 

پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر

که زیر حلقهٔ زلفت دلم چراست اسیر

جواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق

به ره نیارد دیوانه را مگر زنجیر

پیام دادم کز بهر چیست گرد رخت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۲

 

ز بهر تهنیت عید پیش من شبگیر

معطر آمد و آراسته بت‌ کشمیر

نشاط کرده و از بهر عید برده به کار

چو بوی خویش به خوشی‌ گلاب و عود و عبیر

قدی چنانکه بود ماه چرخ و سرو بلند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۳

 

چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر

به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر

کجا بگرید در کالبد بخندد جان

کجا ببارد بر آسمان بتازد تیر

ز نادرات جواهر نشان دهد به سرشک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۲

 

چرا همی بگزینی تو بر وصال فراق

چرا همی ز خراسان روی به‌ سوی عراق

تن مرا تو همی امتحان کنی به بلا

دل مرا تو همی آزمون‌ کنی به فراق

تو را که گفت که بُگسِل ز بیعت و پیمان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۳

 

خدایگان وزیران تویی به استحقاق

غیاث دولت عالی تویی علی الاطلاق

نظام نیست مبارک‌تر از تو در اسلام

هُمام نیست همایون‌تر از تو در آفاق

شرف‌گرفت به شاه تو دودهٔ سلجوق

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۵

 

نشاط باد همه روزگار فخرالملک

بهار باد همه روزگار فخرالملک

جهان چنانکه ز خورشد بشکفد بشکفت

ز فر طلعت خورشیدوار فخرالملک

ز چرخ تا که نبرد شمار هندسیان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۶

 

خدایگان جهانی و شاه با فرهنگ

به عدل چون عمری و به هوش چون هوشنگ

نه‌ای بهار و بهاری چو کرد خواهی بزم

نه‌ای هژیر و هژیری چو کرد خواهی چنگ

خدنگ فخرکند بر درخت صندل و عود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۷

 

شراب باید و آتش رباب باید و چنگ

که روز فاخته گونه است و خاک غالیه رنگ

نصیب تن‌ کنم آتش نصیب روح شراب

نصیب گوش خروش رباب و نالهٔ چنگ

نصیب دیده و دل چهر و مهر یار کنم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۱

 

شهی‌که دولت باقی بدوگرفت جلال

شهی‌که ملت تازی به او فزود جمال

خجسته ملت تازی چنو جمال ندید

چنان‌که دولت باقی چنو ندید جلال

چو مشتری است مگر طلعت مبارک او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۳

 

تکاوری که قوی‌تر ز رخش رستم زال

به حمله همچو هژبر و به پویه همچو غزال

به گاه حمله به چرخ اندر افکند آشوب

به وقت پویه به خاک اندر آورد زِلزال

گه دویدن نتوان شناخت از سبکی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۵

 

به درّ و مشک ز ابر بهار و باد شمال

مُوشََّح است زمین و معطر است جبال

به جویبار پراکنده شد حُلّی و حُلَل

به کوهسار درفشنده گشت بدر و هلال

تذرو سوسن و قمری گرفت در چنگل

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۷

 

مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال

خوشا پیام وصال تو بر زبان خیال

میان بیم و امید اندرم‌ که هست مرا

به روز بیم فراق و به شب امید وصال

امید هست ولیکن وفا همی نشود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۰

 

عزیز کرد مرا باز در محل قبول

ظهیر دولت شاه و شهاب دین رسول

چنان شنید ز من شعر، کاحمد مختار

شنید وحی ز روح‌الامین به وقت نزول

چو در ستایش او لفظ من مکرر شد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۱

 

رسید عید همایون و روزه کرد رحیل

به جام داد فلک روشنایی از قندیل

چو روشنایی قندیل بازگشت به جام

سزدکه من به غزل بازگردم از تهلیل

غزل ز بهر غزالی غزاله رخ‌ گویم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۲

 

گهی ز مشک زند برگل شگفته رقم

گهی ز قیر کشد بر مه دو هفته قلم

گهی زندگره زلف او سر اندر سر

گهی شود شکنِ جَعدِ او خَم‌ اندر خَم

رخش چو لاله و بر لاله از شکوفه نشان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۳

 

شهی‌ که هست همه عالمش به زیر علم

عزیزگشت به او تاج و تخت و تیغ و قلم

عرب زخدمت او چون عجم همی نازد

که خسرو عرب است و خدایگان عجم

خدای عرش چنان آفرید اختر او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۴

 

ز عقدهٔ ذَنب آخر برست شمس عجم

ز دهشت خطر غم بجست شیر اجم

فلک زپای سعادت گشاد بند بلا

قضا ز دامن دولت گسست دست ستم

دو چشم امت سرگشته روشنایی یافت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۰

 

ایا گرفته عراقین را به نوک قلم

و یا سپرده سماکین را به زیر قدم

قلم به دست تو و بر فلک فریشتگان

زبان‌ گشاده به شکر تو پیش لوح و قلم

دو پادشاه به جهد تو داده دست به عهد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۵

 

رسید عید و ز قندیل نار داد به جام

ز جام نور به قندیل داد ماه تمام

هلال عید کلید همان دَرَست مگر

که قفل‌ گشت بر آن در هلال ماه تمام

دَرِ بساط دگر باره چرخ بازگشاد

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode