گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۶

 

به حق چشم خمار لطیف تابانت

به حلقه حلقهٔ آن طرهٔ پریشانت

بدان حلاوت بی‌مر و تنگ‌های شکر

که تعبیه‌ست در آن لعل شکر‌افشانت

به کهربا‌یی کاندر دو لعل تو درج است

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۷

 

چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات

به هر که قدر تو دانست می‌دهند برات

هلال‌وار ز راه دراز می‌آیند

برای کار‌گزاری ز قاضی‌الحاجات

به مفلسان که ز بازار‌‌شان نصیبی نیست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۸

 

در این سلام مرا با تو دار و گیر جداست

دمی عظیم نهان‌ست و در حجاب خداست

ز چنگ سخت عجیب‌ست آن ترنگ ترنگ

چه‌هاست نعره برآورده کان چه‌هاست چه‌هاست

شراب لعل بیاورد شاه کاین رکنی‌ست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۹

 

اگر تو مست وصالی‌، رخ تو ترش چراست‌؟

برون شیشه ز حال درون شیشه گوا‌ست

پدید باشد مستی میان صد هشیار

ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست

علی‌الخصوص شرابی که اولیا نوشند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰

 

مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست

همیشه سجده گهم آستان خرگه توست

به هر شبی کشدم تا به روز زنده کند

نوای آن سگ کو پاسبان درگه توست

ز پیش آب و گل من بدید روح تو را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱

 

جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست

چرا ز باد مکافات داد و بیدادست

به باد و بود محمد نگر که چون باقیست

ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست

ز باد بولهب و جنس او نمی‌بینی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۲

 

ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدست

به بام چند برآیی و خانه را چه شدست

فسرده چند نشینی میان هستی خویش

تنور آتش عشق و زبانه را چه شدست

بگرد آتش عشقش ز دور می‌گردی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳

 

تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست

چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست

هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد

مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست

بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۸

 

چو درد گیرد دندان تو عدو گردد

زبان تو به طبیبی بگرد او گردد

یکی کدو ز کدوها اگر شکست آرد

شکسته بند همه گرد آن کدو گردد

ز صد سبو چو سبوی سبوگری برد آب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۹

 

چه پادشاست که از خاک پادشا سازد

ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد

باقرضوا الله کدیه کند چو مسکینان

که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد

به مرده برگذرد مرده را حیات دهد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۰

 

بر آستانه اسرار آسمان نرسد

به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد

گمان عارف در معرفت چو سیر کند

هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد

کسی که جغدصفت شد در این جهان خراب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۱

 

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

برای من مَگری و مگو: «دریغ دریغ»

به یوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

جنازه‌ام چو ببینی مگو: «فراق فراق»

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۲

 

نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند

که سخت دست درازند بسته پات کنند

نگفتمت که بدان سوی دام در دامست

چو درفتادی در دام کی رهات کنند

نگفتمت به خرابات طرفه مستانند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۳

 

بگو به گوش کسانی که نور چشم منند

که باز نوبت آن شد که توبه‌ها شکنند

هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم

که غمزه‌های دلارام طبل حسن زنند

چو یار مست خرابست و روز روز طرب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۴

 

ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود

تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود

شنوده‌ام که بسی خلق جان بداد و بمرد

ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود

شها نوای تو برعکس بانگ داوودست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۵

 

بیا که ساقی عشق شراب‌باره رسید

خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید

امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد

شراب همچو عقیقش به سنگ خاره رسید

هزار چشمه شیر و شکر روان شد از او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۶

 

درخت و برگ برآید ز خاک این گوید

که «خواجه هر چه بکاری تو را همان روید»

تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار

که چیست قیمت مردم؟ هر آنچ می‌جوید

بشو دو دست ز خویش و بیا به خوان بنشین

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۷

 

به یارکان صفا جز می صفا مدهید

چو می‌دهید بدیشان جدا جدا مدهید

در این چنین قدح آمیختن حرام بود

به عاشقان خدا جز می خدا مدهید

برهنگان ره از آفتاب جامه کنید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۸

 

چو کارزار کند شاه روم با شمشاد

چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد

جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ

میان هر دو فتاده‌ست کارزار و جهاد

شما و هر چه مراد شماست در عالم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۹

 

ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد

که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد

که عشق شیر سیاه‌ست تشنه و خون خوار

به غیر خون دل عاشقان همی‌نچرد

به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد

[...]

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۴
sunny dark_mode