گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲

 

زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست

که از خدای بر او نعمتی و آلاییست

هر آن که با تو دمی یافتست در همه عمر

نیافتست اگرش بعد از آن تمناییست

هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگربار

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳

 

مرا از آن‌چه که بیرونِ شهر، صحرایی‌ست

قرینِ دوست به هرجا که هست خوش‌جایی‌ست

کسی که روی تو دیدست از او عجب دارم

که باز در همه عمرش سرِ تماشایی‌ست

امیدِ وصل مدار و خیالِ دوست مبند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸

 

چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست

چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست

دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن

چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست

به تیغ غمزهٔ خونخوار لشکری بزنی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲

 

چو ابر زلف تو پیرامن قمر می‌گشت

ز ابر دیده کنارم به اشک تر می‌گشت

ز شور عشق تو در کام جان خسته من

جواب تلخ تو شیرینتر از شکر می‌گشت

خوی عذار تو بر خاک تیره می‌افتاد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳

 

خیال روی توام دوش در نظر می‌گشت

وجود خسته‌ام از عشق بی‌خبر می‌گشت

همای شخص من از آشیان شادی دور

چو مرغ حلق بریده به خاک بر می‌گشت

دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴

 

دلی که دید که پیرامن خطر می‌گشت

چو شمع زار و چو پروانه در به در می‌گشت

هزار گونه غم از چپ و راست دامنگیر

هنوز در تک و پوی غمی دگر می‌گشت

سرش مدام ز شور شراب عشق خراب

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸

 

چو نیست راه برون آمدن ز میدانت

ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت

به راستی که نخواهم بریدن از تو امید

به دوستی که نخواهم شکست پیمانت

گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹

 

نه آن شبست که کس در میان ما گنجد

به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد

کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشای

که چون تو سرو ندیدم که در قبا گنجد

ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰

 

حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد

بیان دوست به گفتار در نمی‌گنجد

سماع انس که دیوانگان از آن مستند

به سمع مردم هشیار در نمی‌گنجد

میسرت نشود عاشقی و مستوری

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱

 

کس این کند که ز یار و دیار برگردد

کند هرآینه چون روزگار برگردد

تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل

ملامتش نکنند ار ز خار برگردد

به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵

 

که می‌رود به شفاعت که دوست بازآرد

که عیش خلوت بی او کدورتی دارد

که را مجال سخن گفتن است به حضرت او

مگر نسیم صبا کاین پیام بگزارد

ستیزه بردن با دوستان همین مثلست

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷

 

گر از جفای تو روزی دلم بیازارد

کمند شوق کشانم به صلح باز آرد

ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود

اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد

دلی عجب نبود گر بسوخت کآتش تیز

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸

 

کس این کند که دل از یار خویش بردارد

مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد

که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق

دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد

اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹

 

تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد

تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شب

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱

 

مگر نسیم سحر بوی یار من دارد

که راحت دل امیدوار من دارد

به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل

مگر شمایل قد نگار من دارد

نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳

 

کدام چاره سگالم که با تو درگیرد

کجا روم که دل من دل از تو برگیرد

ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست

که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد

دل ضعیف مرا نیست زور بازوی آن

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴

 

دلم دل از هوس یار بر نمی‌گیرد

طریق مردم هشیار بر نمی‌گیرد

بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر

که جان من دل از این کار بر نمی‌گیرد

همی‌گدازم و می‌سازم و شکیباییست

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵

 

کسی به عیب من از خویشتن نپردازد

که هر که می‌نگرم با تو عشق می‌بازد

فرشته‌ای تو بدین روشنی نه آدمیی

نه آدمیست که بر تو نظر نیندازد

نه آدمی که اگر آهنین بود شخصی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰

 

از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد

وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد

به گرد پای سمندش نمی‌رسد مشتاق

که دستبوس کند تا بدان دهن چه رسد

همه خطای منست این که می‌رود بر من

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲

 

گر آن مراد شبی در کنار ما باشد

زهی سعادت و دولت که یار ما باشد

اگر هزار غم است از جهانیان بر دل

همین بس است که او غمگسار ما باشد

به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق

[...]

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۶
sunny dark_mode