گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵

 

چو خشم مست تو در خوابگاه ناز بخفت

بر آستانت مرا سخت حیله ساز بخفت

ز ناز بازی چشمت امیدوار شدم

ولی دریغ که چشمت به خواب ناز بخفت

درین هوس که ببیند به خواب چشم ترا

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۶

 

شب فراق سیاه و مرا سیاه تر است

که شام تا سحرم زلف یار در نظر است

چگونه تیره نباشد رخم که شمع مراد

نمی فروزد ازین آتشی که در جگر است

مگو که چند شوی بی خبر ز مستی عشق

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۷

 

هنوز آن رخ چون ماه پیش چشم من است

شکنج جانم ازان زلف در هم و شکن است

چه سود پختن سودا چو شمع جانم سوخت

ز آتشی که مرا در درونه شعله زن است

شبم که تا به قیامت امید صبحش نیست

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۸

 

کسی که عشق نبازد نه آدمی سنگ است

بلای عشق کشد هر که آدمی رنگ است

چه نقش بندی از اندیشه ای که بی عشق است

چه روی بینی از آیینه ای که در زنگ است

هزار پاره کنم جان مگر که در گنجد

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹

 

شکوفه غالیه بو گشت و باغ گل رنگ است

هوای باده ساقی و نفحه چنگ است

بیا و بند قبا باز کن دمی بنشین

که عقل در بر من چون قبای تو تنگ است

اگر ز غمزه بدآموز می کند، مشنو

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۰

 

چه داغهاست که بر سینه فگارم نسیت

چه دردهاست که بر جان بی قرارم نیست

دلم ز کوشش خون گشت و کام دل نرسید

چه سود دارد بخشش، چو بخت یارم نیست

به خاک کوی بسازم، چو خاک یار نیم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱

 

مرا به عشق دل خویش نیز محرم نیست

که می زند دم بیگانگی و همدم نیست

تو رخ نمودی و عشاق را وجود نماند

که پیش چشمه خورشید روز شبنم نیست

به زلف تو همه دلهای سرد راست گذر

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۲

 

بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست

رها مکن که دلم را ز غم رهایی نیست

دلم ببردی و گر سر جدا کنی ز تنم

به جان تو که دلم را سر جدایی نیست

بریز جرعه که هنگامه غمت گرم است

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳

 

کدام سنگدلت شیوه جفا آموخت

که ناز و شوخیت از بهر جان ما آموخت

کتاب صبر همان روز، من فرو شستم

که خوبی تو ترا تخته جفا آموخت

فلک نگر که چه خط کرد بر جریده حسن

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴

 

سپیده دم که زمانه ز رخ نقاب انداخت

به زلف تیره شب نور صبح تاب انداخت

کلید زر شد و بگشاد آفتاب فلک

به دیده ها که شب تیره قفل خواب انداخت

سحر جواهر انجم یگان یگان دزدید

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵

 

چه تیر بود که چشم تو ناگهان انداخت؟

که برنشانه دلهای عاشقان انداخت

شمایل قد رعنا و طبع موزونت

هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت

کمال حسن تو جایی رسید در عالم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶

 

رخ تو رشته زلف از برای آن آویخت

که آفتاب بدان رشته می توان آویخت

روان شدی و مرا از میان همچون موی

به آشکار ببستی و در نهان آویخت

چه کرد پیش رخت گل که گل فروش او را

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷

 

کجاست دل که غمت را نهان تواند داشت

به صبر کوشد و خود را بر آن تواند داشت

به کام دشمنم از هجر و دوستی نه که او

دلی به سوی من ناتوان تواند داشت

کشید خصم تو تیغ و مرا شفیعی نه

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸

 

نگار من که ز جنبیدن صبا خفته ست

بگوی بهر دلم، ای صبا، کجا خفته ست؟

درین غمم که مبادا گره به تار بود

بر آن حریر که آن یار بی وفا خفته ست

بیا بگوی که باز از چه زنده ای و هنوز

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹

 

ترا به دین و دیانت درون بپاید راست

که کارهاست چو دین و دیانت آید راست

نماید ار کم خویشت فزون، مشو خوش، زانک

یکی به دیده احول دو می نماید راست

تو دیده راست کن، از کج روی مرنج که پیر

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰

 

هلال عید جهان را به نور خویش آراست

شراب چون شفق و جام چون هلال کجاست

مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال

که هر گهر که در او بود جمله در صحراست

نگر نثار جواهری که شب کند بر چرخ

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

 

بیا که بی تو دل خسته غرق خوناب ست

مرا نه طاقت صبر و نه زهره خواب ست

شب امید مرا روز روشنایی نیست

جز از رخ تو که در تیره شب چو مهتاب ست

یکی ببین که دل من چگونه می سوزد

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲

 

بهار غالیه در دامن صبا سوده ست

به بوستان ز گل و لاله توده بر توده ست

ز ششرم بخشش ابر آفتاب رخ بنهفت

چنان که پیش کسی پیش روی بنموده ست

میان غنچه و گل هیچ کس نمی گنجد

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳

 

بر آن لبی که شکر با حلاوتش شوراست

هزار ملک سلیمان بهای یک مور است

یقین که صورت جانها تمام بتوان دید

ازان صفا که در آن سینه چو بلور است

به کوی تو نه عجب گور عاشقان، عجب است

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴

 

مرا به سوی تو پیوند دوستی خام است

به آفتاب ز ذره چه جای پیغام است

هزار جان مقدس شدند خاکستر

هنوز پختن سودات از آدمی خام است

بیار ساقی دریای می که جانم سوخت

[...]

امیرخسرو دهلوی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۱
sunny dark_mode