گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴

 

چو میل او کنم، از من به عشوه بگریزد

دگر چو روی به پیچم به من در آویزد

اگر برابرش آیم به خشم برگردد

وگر برش بنشینم به طیره برخیزد

به رغم من برود هر زمان، که در نظرم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸

 

تویی که از لب لعلت گلاب می‌ریزد

ز زلف پرشکنت مشک ناب می‌ریزد

متاب زلف خود، ای آفتاب رخ، دیگر

که فتنه زآن سر زلف به تاب می‌ریزد

به هر سخن، که لب همچو شکر تو کند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶

 

دلی که با سر زلف تو آشنا باشد

گمان مبر که ز خاک درت جدا باشد

اگر تو همچو جهان خرمی،ولیک جهان

تو خود معاینه دانی که بی‌وفا باشد

به گوشهٔ نظری کار خستگان فراق

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶

 

کمان مهر ترا چرخ چنبری نکشد

فروغ روی ترا جرم مشتری نکشد

چنین که چشم تو آهنگ دین من دارد

حدیث من چه کند؟ گر به کافری نکشد

به گرد کوی تو دیوانه‌وار کی گردم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹

 

هزار قطرهٔ خونم ز چشم تر بچکد

ز شرم چون عرق از روی آن پسر بچکد

سرشک چیست؟ که در پای او شدن حیفست

سواد مردمک دیده کز بصر بچکد

خیال اوست درین آب چشم و می‌ترسم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰

 

عرق چو از رخت، ای سرو دلستان، بچکد

ز خاک لاله برآید، ز لاله جان بچکد

هزار سال پس از مرگ زنده شاید بود

به بوی آب حیاتی کزان دهان بچکد

ازان حدیث لبت بر زبان نمی‌رانم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳

 

تو آفتابی و خلقت چو سایه بر اثرند

کز آستان تو چون سایه در نمی‌گذرند

چو تیر غمزه زنی بر برابرند آماج

چو تیغ فتنه کشی در مقابلش سپرند

غم تو قوت دل خویش ساختند چنان

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸

 

کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟

به نام من ز لبت بوسه‌ای سؤال کند؟

دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود

چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند

نه محرمی که لبم نامهٔ بلا خواند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴

 

در آن شمایل موزون چو دل نگاه کند

هزار نامه به نقش هوس سیاه کند

ز حسرت رسن زلف و چاه غبغب او

نه طرفه گر دل من رغبت گناه کند

به هجراو دل من غیر ازین نمی‌داند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶

 

نگار من به یکی لحظه صد بهانه کند

وگر به جان طلبم بوسه‌ای رهانه کند

به سنگ خویش بریزد ز طره عنبر و مشک

هر آنگهی که سر زلف را به شانه کند

ز چشم من پس ازین گر چنین رود سیلاب

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳

 

جماعتی که مرا توبه کار می‌خوانند

ز عشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند

به بند عشق چو شد پای تا سرم بسته

به پند عقلم ازین کار منع نتوانند

ولایتیست دل و عشق آن صنم سلطان

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴

 

قلندران تهی سر کلاه دارانند

به ترک یار بگفتند و بربارانند

نظر به صورت ایشان ز روی معنی کن

که پشت لشکر معنی چنین سوارانند

تو در پلاس سیه‌شان نظر مکن به خطا

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳

 

دل از فراق شما دردمند خواهد بود

زمان هجر ندانم که چند خواهد بود؟

دریغم آید از آن، گوهر پسندیده

که در تصرف هر ناپسند خواهد بود

بیار بندی از آن زلف عنبرین، کامروز

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴

 

همیشه تا تن من برقرار خواهد بود

به کوی عشق دلم را گذار خواهد بود

سرم به خاک بپوسید و آتش غم دوست

در استخوان تن من به کار خواهد بود

بتا، بدور غم خویش کشته گیر مرا

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰

 

تو را که گفت که من بی‌تو می‌توانم بود

که مرگ بادا گر بی‌تو زنده دانم بود

اگر به پیش کسی جز تو بسته‌ام کمری

گواه باش که: زنار در میانم بود

درون خویش بپرداختم ز هر نقشی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۱

 

میان ما و تو دوری به اختیار نبود

مرا زمان فراق تو در شمار نبود

گذار بود مرا با تو هر دمی ز هوس

به منزلی، که هوا را در آن گذار نبود

حدیث گفتن و اندیشه از رقیبی نه

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹

 

ترا چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟

مگر همین دل مسکین چو ناگزیر شود

به بوی زلف تو، از نو، جوان شوم هر بار

هزار بار تنم گر ز غصه پیر شود

گرم تمامت خوبان خلد پیش آرند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۶

 

شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود

چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود

به خشم رفت و درین گردش زمانم بست

چه رنجها که به من گردش زمانه نمود

گهی ز چشمهٔ جنت مرا شرابی داد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۸

 

مرا کجا سر زلفت به زیر چنگ آید؟

که خاک پای ترا از سپهر ننگ آید

بکن ز جور و جفا هر چه ممکنست امروز

که هر چه صورت زیبا کند بینگ آید

به زور بازوی مردی برون نشاید برد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱

 

دلی که در سر زلف شما همی آید

به پای خویش به دام بلا همی آید

بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن

کز آستان تو اندر سرا همی آید

نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode