گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

ز ناله باز ندارد کسی دل ما را

کسی نبسته زبان خروش دریا را

ز ما به دلبر ما بسکه راه نزدیک است

توان به بال شرر بست نامه ما را

دوباره دیده ام امروز قد و بالایش

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

بس است شمع قناعت چون مسکن ما را

چرا بمهر بود چشم روزن ما را

کشید خجلت بی برگی از خزان چندان

که کرد آب عرق سبز گلشن ما را

سیاه باد رخ مفلسی بهر دو جهان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

اگر نه، از گل محنت سرشته اند مرا؟

چرا بجبهه خط، چین نوشته اند مرا؟

چنان ز حاصل خود غافلم، که پنداری

هنوز در گل هستی نکشته اند مرا؟

ز باز چیدن دامان فیض، دانستم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

چو وصف لعل تو شیرین کند کلام مرا

مکیدنش کند آیا چگونه کام مرا؟

از اینکه نسبت دوری بلعل او دارد

عجب مدان که نگیرد عقیق نام مرا

به سر ز تاب رخت آتشی که من دارم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

گداخت آتش عشق تو مغز جان مرا

گشود درد تو طومار استخوان مرا

نه آنچنان ز غمت روزگار من تلخ است

که آورد بزبان غیر، داستان مرا

ز بسکه یافته ام فیض ها ز تنهایی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا

ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا

شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من

بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا

ز درد اینکه جدا گشته ام ز شمشادش

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را

نسب به خنده رسد، گریه های خونین را

ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش

نموده خواب گران نرم سنگ بالین را

تراست عیش گوارا، چو خاکسار شوی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

تو صاف باش و، مزن حرف دردنوشی ما

که به ز بار علایق سبو بدوشی ما

توان ز جوش مریدان به گرد ما دانست

ز خارخار هوس بوده شال پوشی ما

کسی چو نیست خریدار جنس ما جز ما

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

چه پیش خلق گشایی دهان برای طلب؟

که موج ریختن آبروست جنبش لب

مجو، ز گرمی دونان دوای درد، که هست

هزار مرتبه جانکاه تر ز گرمی تب

چو فضله ییست که زاییده از غذای لطیف

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

توان پرید بر اوج شرف ببال ادب

توان نشست به صدر از صف نعال ادب

کنند رو به تو خلقی، اگر ادب داری

ک هست شاه و گدا عاشق جمال ادب

کند به پیش سیاه و سفید حرف تو سبز

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

ز روزگار وفا خواهی؟ از تو این عجب است

که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است

نداده است کسی را مراد دنیاپرست

همیشه شوهر غداره جهان عزب است

زده جریب سرایی بتنگ و، زین غافل

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

اگر نه دیده بینایی تو معیوب است

هرآنچه جلوه درین پرده میکند خوب است

خموش بودن عشاق در مقام رضا

بعرض حال دو بالای اوج مقلوب است

ز پا در آی و، مده تن به دستگیری خلق

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

درا بخاطرم ای خرمی، که جا اینجاست

کجا روی چو غم دلستان ما اینجاست؟

ببزم یار، زخود هم نمیتوانم رفت

شکیب خسته دلان در فراق تا اینجاست

چرا ز عارض چون گل نقاب نگشایی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

دماغ اهل فنا، از مکاره آزاد است

چراغ مجلس تصویر، ایمن از باداست

دل شکسته، چه غم دارد از حوادث دهر؟

که بیم سیل کشد، خانه یی که آباد است!

بکن حذر ز ضعیفان، به زور خویش مناز

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

نه شوق منصب هندم، نه ذوق جاگیر است

که سیر چهره سبزان هزار کشمیر است

بهند سایه دیوار خویش خرم و شاد

نشسته شاه جهانم، غمم جهانگیر است

اگر قلمرو هستی شود پر از دشمن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

دگر بجای رخ ساده، لوح ساده بس است

ز خجلتت، بکف آیینه جام باده بس است

کمان جور، بآذار خلق زه بستن

کنون گذشته، خدنگ قدت کباده بس است

بدعوی سخن و دلبستگی بجهان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

رفیق راه طلب، راه را رفیق خوش است

عقیق دست دعا اشک چون عقیق خوش است

گل سرسبد عالمی تو و چون گل

سلوک باید و نیکت به یک طریق خوش است

مرا که دیده دل جز بحسن معنی نیست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

برد ز مجلس ما فیض آنکه خاموش است

زبان بود چو فروشنده، مشتری گوش است

بروی دل در فیض است لب فرو بستن

چراغ خانه باطن زبان خاموش است

مباش چین بجبین و، هرآنچه خواهی باش

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

تلاش برتری از حد، خلاف فرهنگ است

برون ز پرده چو شد نغمه، خارج آهنگ است

کم است وجه معاش تو، از زیاده روی

تو گر بزرگ نباشی، زمانه کی تنگ است؟

ز حرف نرم، دل دشمنان بدست آید

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

صفای چهره گلگون او سراب دل است

خیال لعل لبش، آتش کباب دل است

دل از کمند علایق، نمی رهد بی عشق

گسستن از دو جهان کار پیچ و تاب دل است

ز ترک، نسخه دل، زینت دگر گیرد

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲
۳
۶
sunny dark_mode