گنجور

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

گهی که عشق به خود راه می‌نمود مرا

ز بودِ خود سر مویی خبر نبود مرا

درِ مجاز ببستم به روی خویش، چو دوست

به روی دل ز حقیقت دری گشود مرا

به پیش روی من از عشق داشت آیینه

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

به اهل درد غمت هرچه می کند غم نیست

چرا که هیچ دلی بی غم تو خرّم نیست

از آن به کعبهٔ وصل تو ره ندارد جان

که غیر در حرم خاص دوست محرم نیست

اساس عهد و وفا با تو محکم است مرا

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

به قتل خسته دلان غمزهٔ تو قانع نیست

وگرنه از طرف بنده هیچ مانع نیست

لبت چو دعویِ خون کرد غمزه تیغ کشید

حدیث منطقیان بی دلیل قاطع نیست

ز خدمت سگ کوی تو راحتی دیدم

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

دلا طریقهٔ عشّاق خود پرستی نیست

چرا که شیوهٔ مردان راه هستی نیست

چو خاک پست شو ار آبروی می طلبی

که میل آب روان جز به سوی پستی نیست

خراب بادهٔ شوقیم و عین بی خبری ست

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

دلی که صرف تو شد نقد عشق قیمت اوست

چرا که قیمت هرکس به قدر همّت اوست

چو نیّت تو صواب است قبله حاجت نیست

بنای قبلهٔ عاشق بر اصل نیّت اوست

به قول پیر مغان بت پرست را چه گناه

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت

کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت

چو عشق خواست که در شهر فتنه انگیزد

مرا به کشور خوبانِ فتنه جو انداخت

کسی به کوشش ازین ره صلاح کار نیافت

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱ - استقبال از کاتبی ترشیزی

 

کجا روم که مرا جز درت پناهی نیست

به جز عنایت تو هیچ عذرخواهی نیست

سرم فدای رهت باد تا نگویندت

که در طریقهٔ عشق تو سر به راهی نیست

دلا ز باده پرستی خجل مشو کاین جرم

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

 

مرا که تحفهٔ جان در بدن هدایت توست

گناه کارم و امّید بر عنایت توست

تویی که غایت مقصود دردمندان را

نهایت کرم و لطف بی نهایت توست

امید هست کز این ره به منزلی برسیم

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

هر آن حدیث که در دعویِ محبّت توست

به قامت تو و عهدم که راست است و درست

از آن به راه غمت شاد می روم که مرا

بدین طریق روان کرد عشق روز نخست

ز سالکان ره عشق بر سر کویت

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

اگر چه صاحب معنی همه هنر باشد

چو بی خبر بود از عشق، بی خبر باشد

دلا چو طالب غیری ز عشق لاف مزن

تو عاشق دگری عاشقی دگر باشد

اگرچه از پس هر تیرگی ست روشنی یی

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

اگر معارضه حُسن تو را به حور افتد

رخ تو بیند و از شرم در قصور افتد

تو آفتابی و فریاد مهر برخیزد

ز پرتو تو به هر خانه یی که نور افتد

گمان مبر که گذارم ز اختیار تو دست

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

تو را به جز سخن اندر دهن نمی‌گنجد

سخن همین شد و دیگر سخن نمی‌گنجد

کمال شوق دهان تو غنچه را در دل

به غایتی‌ست که در خویشتن نمی‌گنجد

نمی‌کنم گله ز آن لب به کام و ناکامی

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

چو سرو هر که در این بوستان هوای تو کرد

ز گریه پای به گِل ماند و سر فدای تو کرد

ز گریه دامن دُر داشت چشم من لیکن

به دیده هرچه که بودش همه فدای تو کرد

بیا که خلعت شاهی به قدّ آن رندی ست

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

خدا بتان جفا کیش را وفا بخشد

ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد

تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه باید هست

ولی طریقهٔ مهر و وفا خدا بخشد

کرامتی به از این نیست زاهدا که کریم

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

خطت صحیفهٔ مه را نقاب مشگین کرد

عجب خطی ست که هرکس که دید تحسین کرد

همین بس است نشان قبول دعوت من

که چون دعای تو گفتم فرشته آمین کرد

هزار شکر که قسّام رزق روز ازل

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

خیال روی تو از سر به در نخواهم کرد

به هیچ روی خیال دگر نخواهم کرد

ز دیدن رخ خوبت نظر نخواهم بست

وز این مشاهده قطع نظر نخواهم کرد

چو هست روشنی دیده و دلم از تو

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

ز بهر غارت جان عشق لشکر اندازد

به هر دیار که رو آورد براندازد

گهی که چشم تو فرمان دهد به خون ریزی

نخست تیغ تو از ذوق آن سراندازد

میان ما و غمت محرمی ست لیک رقیب

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

ز غمزه چشم تو چون تیر در کمان آورد

خطت به ریختن خون من نشان آورد

کمند زلف تو یارب چه راهزن دزدی ست

که بُرد نقد دل ما و رو به جان آورد

به نازکی کمرت هر دلی که از مردم

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

سپاه عشق از آن لحظه خیمه بالا زد

که سرو قامت جانان علَم به صحرا زد

ببار بر سرم ای ابر مرحمت نفسی

که برقِ شوقِ تو آتش به خرمن ما زد

اسیر زلف تو ز آن شد دلم که روز نخست

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

سرشک تا به کی از چشم آن و این افتد

مباد کز نظر خلق بر همین افتد

مگو به مردم بیگانه راز خود ای اشک

چنان مکن که حدیث تو بر زمین افتد

خوش است خلد برین و دلم نمی خواهد

[...]

خیالی بخارایی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode