گنجور

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸

 

دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتی

نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتی

مرا به نیم کرشمه تمام کشتی و آنگه

نظر ز کام دل من تمام باز گرفتی

سه بوسه خواستم از تو ز من دو اسبه برفتی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۸

 

چو عمر رفته تو کس را به هیچ کار نیایی

چو عمر نامده هم اعتماد را به نشایی

عزیز بودی چون عمر و همچو عمر برفتی

چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کی آیی

مرا چو عمر جوانی فریب دادی رفتی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۵۷

 

منم که یک رگ جانم هزار بازوی خون راند

از آنکه دست حوادث زده است بر دل ریشم

رگ گشادهٔ جانم به دست مهر که بندد

که از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خویشم

نه هیچ کام برآید ز میر و میرهٔ شهرم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۲۶

 

اگر معزی و جاحظ به روزگار منندی

به نظم و نثر همانا که پیش‌کار منندی

ز بورشید و ز عبدک مثل زنند به شروان

وگر به دور منندی دوات‌دار منندی

به زور و زر نفریبم چو زور و زر وزیران

[...]

خاقانی
 
 
sunny dark_mode