گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۹

 

گرم ز حال بپرسی دمی غریب نباشد

ورم به وصل نوازی شبی عجیب نباشد

ز گلستان وصالت به غیر خار فراق

بگو چرا من بیچاره را نصیب نباشد

به شوق آن رخ چون گل اگر هزار بود

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۴

 

نماز ما به چه ارزد اگر نیاز نباشد

من آن نیاز نیارم که در نماز نباشد

کدام دل که به یاد تو در شب غم هجران

به بوته ی غم عشق تو در گداز نباشد

مگوی سرّ دل خود به هرکسی زیراک

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۴

 

نه بخت آنکه شبی با تو روبرو بنشینم

نه دل دهد که به جای تو دیگری بگزینم

زحال زار من ای هر دو دیده ام خبرت نیست

که نیست در غم تو غیر آه و ناله قرینم

برفتی از برم ای ماه سروقد گل اندام

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
sunny dark_mode