گنجور

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲

 

من مست عشقم،زاهدا با ما مگو از عقل و دین

گه با خود و گه بیخودم، هذاجنون العاشقین

هشیار و مستم، چیستم، مجنون عشق کیستم

نه هستم و نه نیستم، هذاجنون العاشقین

من عاشق دیوانه ام، در عشق او افسانه ام

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴

 

هر تار زلف سرکشت کفر دگر کرده عیان

در زیر کفر زلف تو ایمان رخسارت نهان

ایمان ز وجهی کفردان و ز روی کفر ایمان شمر

کو محرمی تا بشنود از باب معنی این بیان

ایمان و کفر زلف و رو پیوسته با یکدیگرند

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱

 

ای دل به درد عاشقی مردانه شو، مردانه شو

در عشق و در شوریدگی افسانه شو، افسانه شو

چون شهره و نام نکو آمد حجاب راه او

در کوی بدنامی درآ، رندانه شو، رندانه شو

در گرد خشکی تا به کی گردی تو از وهم و خیال

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۴

 

من آفتاب وحدتم تابان بانسان آمده

من نور اسم اعظمم، پیش از تن و جان آمده

من شاهباز حضرتم، عنقای قاف قربتم

بی شک همای دولتم، اینجا بطیران آمده

هم نور سبحانی منم، هم گوهر کانی منم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » ملحقات » شمارهٔ ۲۱

 

ساقی شراب عشق ده تا از خرد یکسو شوم

مست و خرابم کن چنان کز ما برآیم هو شوم

ای شاهد مه روی ما در ده می جام فنا

تا از خمار ما و من یابم امان و او شوم

وقت است تا چون عاشقان دست از خودی کوته کنم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » ملحقات » شمارهٔ ۲۶

 

ای عاشقان ای عاشقان مائیم عشق دلبران

چون عشق سودی بی زیان کاری نباشد در جهان

یاری نهانی شد عیان در صورت جان و جهان

از غیر او نام و نشان کو در همه کون و مکان

عشق آمد و در دل نشست راه برون شد راببست

[...]

اسیری لاهیجی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

در دل نشانم هر نفس خار تو، در گلزارها

شاید که روزی بردمد شاخ گلی زین خارها

شد خشت کویت لاله گون گلها دمید از خاک و خون

سرها زده اهل جنون هر گوشه بر دیوارها

افگنده چنگ از ضعف تن شوری عجب در انجمن

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

دلگیرم از بزم طرب غمخانه‌ای باید مرا

من عاشق دیوانه‌ام ویرانه‌ای باید مرا

از دولت عشق و جنون آزادم از قید خرد

اکنون برای همدمی دیوانه‌ای باید مرا

خواهم که افروزم شبی شمع طرب در کنج غم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

از دیده پنهان آن پری گشت و دل من خوش نکرد

آن مرغ وحشی عاقبت رفت و نشمین خوش نکرد

نی شد بمسجد منکرم زاهد که در میخانه هم

طور من بی دین و دل پیر برهمن خوش نکرد

از شمع خود ماندم جدا چندانکه گشتم دل سیه

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

رفتی و چشم روشنم از اشک حرمان تیره شد

در دل چراغی داشتم آن هم به هجران تیره شد

بس تیره و افسرده ام در آتشم افگن شبی

داغ تو باشد شمع من باری اگر جان تیره شد

دیگر چه گل چیند کسی از گریه ی شبهای من

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

شبها گذشت و چشم من یک لحظه آرامی ندید

بی گریه صبحی دم نزد بی خون دل شامی ندید

یکشب سر شوریده ام سامان بالینی نیافت

روزی دل سرگشته ام روی سرانجامی ندید

نگذشت روزی یا شبی کاین جان خرمن سوخته

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸

 

گر می‌روم نزدیک او شوق وصالم می‌کشد

ور می‌نشینم گوشه‌ای تنها خیالم می‌کشد

بی‌شمع خود گر می‌روم در کنج تنهایی شبی

گه غصه خونم می‌خورد گاهی خیالم می‌کشد

من خود نمی‌گویم که او می خورده باشد با کسی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

 

عید است و هرسو جلوه‌گر شوخ دلارای دگر

دارم من خونین‌جگر میل تماشای دگر

چون عقد زلفی بنگرم پیچد دل غم‌پرورم

ترسم که افتد در سرم بیهوده سودای دگر

دارم دل صدپاره‌ای از غمزهٔ خونخواره‌ای

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲

 

از بیم جان گویم که دل دارد دلارایی دگر

من جای دیگر در بلا مسکین دلم جایی دگر

در جستجوی دلبری گویم سخن از هر دری

روی سخن با دیگری در سر تمنایی دگر

از گلستان کوی او دورم ز بیم خوی او

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴

 

باز این دل دیوانه را افتاده سودای دگر

وز ناله در هر کشوری افگنده غوغای دگر

از شمع دولتخانه‌ای سوزم به هر کاشانه‌ای

هر لحظه چون پروانه‌ای در آتشم جای دگر

شد جان غم پرورد من دور از مه شبگرد من

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۱

 

لیلی اگر سنگ جفا بر کاسهٔ غافل زده

لیلی وشان سنگ ترا مجنون صفت بر دل زده

هر جا که باشد رنگ و بو آورده محمل را فرو

مسکین دلم بیراه و روسرها دران منزل زده

لیلی بصد حشمت روان مجنون به فریاد و فغان

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸

 

ای برده دل از دلبران حسنت ز روی دلبری

هر گوشه سرگردان تو، صد آفتاب خاوری

چون از قبای نیلگون نخل قدت آید برون

یوسف کشد در خاک و خون پیراهن نیلوفری

گیرم که صد افسون کنم سوز سخن افزون کنم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۷

 

گه گه بجور از عاشی ای شوخ بیزارم کنی

بازم نمایی عشوه یی وز نو گرفتارم کنی

تو می روی و من بخود طوطی صفت در گفتگو

باشد که آیی سوی من گوشی بگفتارم کنی

دیدن بغیرت در سخن نبود بسم؟ کز طعنه هم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۲۴

 

دلگرمی افزون می شود دور از مهی چون هر شبم

گویا ببرج آتشین کردست منزل کوکبم

بابافغانی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

کاری ندارم در جهان جز گریه در کردار خود

چون من مبادا هیچ کس درمانده ا ندر کار خود

ای سرو قد سیم تن وی گل رخ نازک بدن

از دوستان بشنو سخن خواری مکن با یار خود

لعل لبت با جان قرین زیر لبت در ثمین

[...]

شاهدی
 
 
۱
۳۲
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۵۸
sunny dark_mode