سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
دل برد از من دلبری کآرام دلها میبرد
خواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا میبرد
جانان بدان زلف سیه حالم پریشان میکند
یوسف بدان روی چو مه هوش از زلیخا میبرد
گفتم که عقل و صبر را در عشق یار خود کنم
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴
من تحفه از دل میکنم نزدیک جانان میبرم
ور نیز گوید جان بده من بنده فرمان میبرم
چون من گدای هیچ کس جز جان ندارم دست رس
معذورم ار پای ملخ نزد سلیمان میبرم
من کار عشق دوست را آسان همیپنداشتم
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۵
ای برده آب روی من ازعشق تو درآتشم
چون خاک بربادم مده آبی بزن برآتشم
برآتش سودای تو از صبر اگر آبی زنم
باد تو افزون می کند صد شعله اندرآتشم
زآنم بگاز قهر خود چون شمع گردن می زنی
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۶
ای برده رویت آب مه ازمهر تو درآتشم
چون باد خاکت بوسم ارآبی زنی برآتشم
بهر سخن گفتن مرا در قید عشق آورده ای
چون عود بهر بوی خوش افگنده ای درآتشم
شورآب اشک بی نمک درکاسه سر جوش زد
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵
ای از چو تو شیرین لبی صد شور در هر انجمن
آن را که آمد یاد تو چون من برفت از خویشتن
گردن کشان حسن را در زر پای تست سر
ای پست پیش قامتت بالای سرو ونارون
چون نافه آهوی چین پر مشک گشتی سربسر
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶
ای شاه حسنت را مدد از کبریای خویشتن
عاشق نباشد همچو تو کس بر لقای خویشتن
مه پیش خورشید رخت از حسن لافی می زند
برخیز و این سرگشته را بنشان بجای خویشتن
گل را ز شرم روی تو باران عرق شد بر جبین
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸
هرگز گلی اندر جهان بی خار نتوان یافتن
دلبر بسی بینی ولی دلدار نتوان یافتن
گرخلق را یاری دهی یارت بسی باشد ولیک
از خلق اگر یاری خوهی کس یار نتوان یافتن
گر بهر خاک کوی خود یار ازتو جان خواهد بده
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۹
بیناست چشم جان من از دیدن آن ماه رو
کز خال گندم گون او دارم برنگ کاه رو
کردست قدم چون کمان، رویم برنگ زعفران
آن ماه روی سرو قد آن سروقد ماه رو
عکس رخ همچون مهش بر خیمه گردون فتد
[...]