گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶

 

طال اللّیالی بَعدَکُم و اَبیَضَّ عَینی مِن بُکا

یا حَبّذا اَیّا مَنا فی وَصلکم یا حَبّذا

آه از غم آن خوش پسر کز هجر او عمرم به سر

رفت و نیامد زو خبر جز حسرت و رنج و عَنا

اندر فراق دلبرم حیران شد این دل در برَم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۰

 

ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من

تا یک زمان زاری‌ کنم بر رَبع ‌و اَطلال و دِمَن

رَبع از دلم پرخون‌ کنم خاک دمن‌ گلگون کنم

اطلال را جیحون ‌کنم از آب چشم خویشتن

از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۸

 

چون‌کرد پیش‌آهنگ را در زیر محمل ساربان

بر پشت پیش‌آهنگ شد از خیمه شمع کاروان

آن چون مه ناکاسته چون ‌گلبن پیراسته

همحون بهشت آراسته روشن چو خرم بوستان

صافی تن او نسترن بویا بر او یاسمن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قطعات » شمارهٔ ۲۳

 

از سروران باستان، وز مهتران عصر ما

کردند نازش چار قوم از چار تن تا روز دین

ایرانیان از رستم و عباسیان از معتصم

سلجوقیان از سنجر و اسحاقیان از صدر دین

امیر معزی
 
 
sunny dark_mode