گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۱

 

ای همچو شب گیسوی تو خون دلم در گردنت

در خون جان عاشقان فکری بباید کردنت

گر جان ستانی ور دلم هر دو فدایت کرده ام

ور تو جهان برهم زنی ای دوست منّت بر منت

گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۴

 

گل رفت حالی از چمن تا خود به بستان کی رسد

وز شوق رویش ناله و زاری به دستان کی رسد

گفتم به باد صبحدم بشتاب در رفتن ولی

افتان و خیزان می رود او نزد جانان کی رسد

چون نزد جانان می روی بعد از سلام از من بگوی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۷

 

این دیدهٔ جان مرا روی تو بینا می‌کند

مدحت زبان روح را گویی که گویا می‌کند

عمری‌ست تا جان می‌دهم بر وعدهٔ روز وصال

تا کی بت سنگین‌دلم امروز و فردا می‌کند

هر شب ز هجرت مردم چشم من سودازده

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۵

 

ای دوستان ای دوستان آخر مرا یاری کنید

افتاده ام در بحر غم یکباره غمخواری کنید

بر آشنایان این جفا هرگز روا دارد کسی

بیگانگی آخر چرا با ما وفاداری کنید

من بیکسی بیچاره ام در بحر غم مستغرقم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۹

 

گفتم چو باز آید مگر بر حالم اندازد نظر

باز آمد و شد حال من از لطف او آشفته تر

یارب که گوید حال من در حضرت آن پادشاه

هم لطف او یاد آورد از حال درویشی مگر

تا دور گشت آن سیم تن از غم شدم بی خواب و خور

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۲

 

ای گشته دارالملک جان یغمای بغدادی پسر

افکنده شوری در جهان غوغای بغدادی پسر

مانند آن ماه چگل دیده ندیده آب و گل

بادا حریم چشم و دل مأوای بغدادی پسر

رویست یارب یاسمن بویست یا خود یاسمن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۳

 

چون زلف سودایی شدم بر روی بغدادی پسر

آشفته و سرگشته ام در کوی بغدادی پسر

بر بوی خط و عارضش جان را کنم ایثار اگر

آرد نسیمی صبحدم از سوی بغدادی پسر

روی تو چون برگ سمن قد تو چون سرو چمن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۷

 

آمد نسیم صبحدم وز یار می آرد خبر

یاری که گر بینیش رو خیره شود در وی بصر

ای من غلام روی تو جان می دهم بر بوی تو

ساکن شدم در کوی تو بر ما نمی آری گذر

بادت فدا جان رهی داغم به دل تا کی نهی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۲

 

چون من ندارم جز تو کس جز تو ندارم هیچکس

فریاد خوانم بر درت آخر به فریادم برس

آشفته ام چون موی تو بر آرزوی روی تو

سرگشته ام در کوی تو بر تو ندارم دست رس

گفتم ز لعلت خسته ام یک شربت آبی ده مرا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۸

 

ما در میان عاشقان عشق خدا داریم و بس

آن دل نباشد کاو بود خالی ز یادش یک نفس

فریاد خوانم در غمش چون عندلیب از بوستان

جانم ز شوق آمد به لب آخر به فریادم برس

حالیست بس مشکل مرا ای دوستان تدبیر چیست؟

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۷

 

ای دیدهٔ جان جهان در شست زلفت بسته دل

محراب ابروی تو را از جان شده پیوسته دل

از دست جوری کز غمت بر خاطر محزون رسید

گفتم مگر در عشق تو یک دم شود آهسته دل

لیکن غلط کردم دوای درد عشقت چون کنم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۴

 

باد صبا از من رسان نزد دلارامم سلام

دیگر ببر بعد از سلام از خسته مسکین پیام

با او بگو ای جان و دل تا چند در هجران خود

چون طرّه ی سرگشته ات آشفته ام داری مدام

بخرام در چشمم که تا جانم برآساید ز غم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۵

 

ای نور دیده یک شبی ما را ز وصلت شاد کن

وز بند روز هجر خود یکدم مرا آزاد کن

کاشانهٔ جان من غمگین خرابست از غمت

بازآ به عدل وصل خود کلّ جهان آباد کن

دل بردی از دستم ولی افکندی اش در پای غم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷۱

 

زین بیشتر چون زلف خود خاطر پریشانم مکن

واندر فراق ای عمر من شیدا و حیرانم مکن

دردی ز تو دارم ولی درمان نمی یابم چرا

آخر که گفتت درد ده وز لطف درمانم مکن

از دست هجران جان من آمد به لب از وصل خود

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷۵

 

ای عارض زیبای تو نازک تر از برگ سمن

وی قد جان آرای تو رعناتر از سرو چمن

من در فراق روی گل فریادخوان چون عندلیب

تا کی چنین فارغ دلی از ناله و فریاد من

هر چند دوری از وفا فکری کن از روز جزا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۹

 

ای دیده ی بخت جهان در آرزوی روی تو

وی قبله ی جان جهان طاق خم ابروی تو

ای نور چشم من صبا آورد بویت سوی ما

عمریست تا جان می دهد مسکین دلم بر بوی تو

تا چند چوگان جفا جانا زنی بر جان ما

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱۰

 

باد صبا جان می دهد در آرزوی روی تو

باشد که روزی بگذرد اندر شکنج موی تو

بر بوی آن تا روی تو بیند کسی از بامداد

ای خاطر صاحبدلان ساکن شده در کوی تو

صبحم نسیمی مشک بیز آمد ز جایی آشنا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲۶

 

ای در شکنج زلف تو مرغ دلم جا ساخته

جانم روانی مسکن خود را بدو پرداخته

ای نور هر دو دیده ام در پیش شمع روی تو

مسکین دلم پروانه وش جان و جهان در باخته

نقد روان ما غمت بربود از دستم ولی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۷

 

ای در غم عشق تو من در هر دهن افسانه‌ای

گشتم غریق بحر غم در جستن دردانه‌ای

هرچند ببریدی ز من از تو طمع نبریده‌ام

جانی و ببریدن ز جان نتوان بهر افسانه‌ای

از درد دوری روز و شب افتاده‌ام در تاب و تب

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱۳

 

دل برده‌ای از دست من ای کان لطف و دلبری

بردی جفا از حد بگو تا چند خون دل خوری؟

ای ماه و ای پروین من و ای دنیی و ای دین من

گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین‌تری

تا کی گدازم همچو زر در بوته هجران تو؟

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
sunny dark_mode