گنجور

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

من و پاس تیر جفای او که مباد بر جگری رسد

که ز غیرتم کشد آن ستم که ز دوست بر دگری رسد

طلبی نگین وصال او به کف اینقدر ز چه مدعی

گهری چنین نه سزا بود که به چون تو بدگهری رسد

همه بلبلان و سرود خوش من و ناله‌ای که درین چمن

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

منم آنکه هر نفسم به دل ستمی ز عشوه‌گری رسد

غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازه‌تری رسد

به سریر سلطنت آن صنم زند از نشاط و سرور دم

به امید این من و کنج غم که ز یوسفم خبری رسد

منم آنکه می‌کشدم به خون ز خدنگ رشک شهید خود

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

به سپهر بر شده ما ز عشق و طلب کنی تو ز مالشان

به زمین ز بی‌خردی مجو پی توسن فلک ابرشان

ز چه گوییم که علاج کن تف دل ز دیده خون‌فشان

به زلال چشمه وصل خود تو بیا و آتش من نشان

تو نهفته رخ و روز و شب ز غمت مرا مژه خون‌فشان

[...]

مشتاق اصفهانی
 
 
sunny dark_mode