گنجور

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۱ - خردنامه افلاطون

 

فلاطون که فر الهیش بود

ز دانش به دل گنج شاهیش بود

گشاد از دل و جان یزدان شناس

زبان را به تمهید شکر و سپاس

وز آن پس به هر زیرک تیزهوش

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۲ - حکایت آن راستگوی که از ناراستی کج اندیشان به مسافرت بسیار سخن خود را راست کرد

 

شنیدم که شاهی به هندوستان

برافروخت بزم از رخ دوستان

چو طوطی به هر نکته گویا شدند

به نادر خبرها شکرخا شدند

یکی گفت کاندر دیار عرب

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۳ - خردنامه سقراط

 

زهی گنج حکمت که سقراط بود

مبرا ز تفریط و افراط بود

شد از جودت فکر ظلمت زدای

همه نور حکمت ز سر تا به پای

سرانجام خلعت پرستان شناخت

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۴ - حکایت آن مرغ ماهیگیر که حیله ای ساخت و آن ماهی ساده را در دام انداخت

 

به عمان یکی مرغ فرتوت بود

که از ماهیش قوت و قوت بود

به جز ساحل بحر منزل نداشت

به جز ماهی از صید حاصل نداشت

به قصدش همه چشم بودی چو دام

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۵ - خردنامه بقراط

 

ز هر تار حکمت که او تافته ست

دو صد خرقه تن رفو یافته ست

ز نقشی که در خاطر آورده است

بسی صورت نادر آورده است

شنیدم که بود اندر آن روزگار

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۶ - حکایت اعراض پدر حکیم از تربیت پسر لئیم

 

به یونان حکیمی فلاطون محل

که در علم حکمت نبودش بدل

ز گیتی یکی سفله فرزند داشت

که با مردم سفله پیوند داشت

نمی زد به راه پدر نیم گام

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۷ - خردنامه فیثاغورس

 

چنین است در سفرهای قدیم

ز فیثاغرس آن الهی حکیم

که چون قفل درج سخن باز کرد

جهان را گهر ریز این راز کرد

که ای چون صدف جمله تن گشته گوش

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۸ - حکایت آن طفل خرد که نان بزرگ در دست داشت، می خورد و می گریست که این نان اندک است و اشتهای من بسیار

 

به بغداد شد گامزن زیرکی

دوچارش فتاد از قضا کودکی

ز دور رخش قرص مه را شکست

چو روی خودش گرده نان به دست

همی خورد ازان گرده و می گریست

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۹ - خردنامه اسقلینوس

 

خرد جمله لب شد زمین بوس را

زمین بوسی اسقلینوس را

حکیمی که چون لب به حکمت گشاد

ز طبع گهربارش این نکته زاد

که ای غرقه نعمت ایزدی

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۳۰ - حکایت آن نوخاسته تن به جامه آراسته که جامه هایش نغز و سخن هایش بی مغز بود

 

یکی تازه برنای نوخاسته

به شاهانه خلعت تن آراسته

درآمد بر آزادمردی حکیم

به خلوتسرای قناعت مقیم

حکیمش چو دید آنچنان بگذراند

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۳۱ - خردنامه هرمس

 

ز هرمس که هر مس زر ناب کرد

جهان پر گهرهای نایاب کرد

به ما درس حکمت چنین آمده ست

سزاوار صد آفرین آمده ست

که ای مهبط فضل جان آفرین

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۳۲ - حکایت آن زشت روی خانه آرای که حکیمی در خانه وی منزل ساخت و در وقت حاجت آب دهان بر وی انداخت

 

یکی سفله با شکلی از طبع دور

ز دیدار او چشم مردم نفور

ز زر بفت جامه تنش بهره مند

به مصری عمامه سر او بلند

بیاراست بس دلگشا خانه ای

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۳۳ - داستان جهانگیری اسکندر و عمارت شهرها و اختراع کارهای وی بر سبیل اجمال

 

گهرسنج این گنج گوهرفشان

چنین می دهد از سکندرنشان

که چون این خردنامه ها را نوشت

به دل تخم اقبال جاوید کشت

به ملک عدالت علم برکشید

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۳۴ - حکایت آن قاضی غریب که پادشاه بر وی غضب کرد و گفت که خانه اش را به غارت از هر چه دارد بپردازند و خایه اش را بیرون کرده خصی سازند

 

غریبی ز فضل و هنر بهره ور

تن از جامه خالی کف از سیم و زر

به شهر دگر شد ز تنگی مقیم

که بود اندر او شهریاری حکیم

به خلق کریمانه بنواختش

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۳۵ - خردنامه اسکندر

 

سکندر که گنجینه راز بود

در گنج حکمت بدو باز بود

ز حکمت بسی گوهر شب فروز

کزو مانده پیداست بر روی روز

بیا گوش را قاید هوش کن

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۳۶ - حکایت سبب نارسیدن خلیفه به آن کنیزک نورسیده

 

خلیفه که سلطان آفاق بود

به فرماندهی در جهان طاق بود

یکی نوش لب بودش اندر حرم

همه جان شیرین ز سر تا قدم

بدو خاطرش میل بسیار داشت

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۳۷ - در نصیحت مجردان که به صحبت زنان آب خود نریزند و وصیت کدخدایان که از فرمانبرداری زنان بپرهیزید

 

بیا ای چو عیسی تجرد نهاد

تو را زین تجرد تمرد مباد

چو عیسی عنان از تجرد نتافت

سوی آسمان از تجرد شتافت

تعلق به زن دست و پا بستن است

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۳۸ - حکایت پرویز با آن ماهیگیر که چون ماهی درم ریزش کرد و به نصیحت تلخ شیرین که آن درم ریزی مضاعف شد

 

یکی روز پرویز و شیرین به هم

نشسته چو خورشید و پروین به هم

ز ناگه به رسم هواخواهیی

برآورد دریایی ماهیی

نه ماهی که زیبا طلسمی ز سیم

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۳۹ - داستان خاقان چین که تحفه حقیر به اسکندر فرستاد و به حکمتی شریفش آگاهی داد

 

سکندر ز اقصای یونان زمین

سپه راند بر قصد خاقان چین

چو آوازه او به خاقان رسید

ز تسکین آن فتنه درمان ندید

ز لشگرگه خود به درگاه او

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۴۰ - حکایت شخصی که زمین خرید و در آنجا گنجی یافت، برنداشت که از آن فروشنده است و فروشنده قبول نکرد که من زمین را و هر چه در وی بوده فروخته ام

 

شنیدم که در عهد نوشیروان

که گیتی چو تن بود و عدلش روان

چنان عدل در مغز جان ها نشست

که هنگامه ظالمان برشکست

فقیری در این عرصه جایی نداشت

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۶
sunny dark_mode