محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد
لب سنگ خاره شاید که پی دعا بجنبد
چو به محشر اندر آئی دو جهان بناز کشته
عجب ار به دست فرمان قلم جزا بجنبد
چه خجسته جلوهگاهی که به عزم رقص آنجا
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷
دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد
غم او نمیگذارد که نفس نگه ندارد
چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی
که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد
تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹
گه رفتن آن پریرو به وداع ما نیامد
شه حسن بود آری بدر گدا نیامد
چو شنیدم از رقیبان خبر عزیمت او
دلم آن چنان ز جا شد که دگر به جا نیامد
چو ز مهر دستانم به سر آمدند کس را
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳
ز مهیست داغ بر دل که ندیدهام هنوزش
ز گلیست خار در کف که نچیدهام هنوزش
ز لبی است کام جانم چو گلوی شیشه پرخون
که به جرئت تخیل نگزیدهام هنوزش
ز شراب لعل یاری شده مشربم دگرگون
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱
من منفعل که پیشت دو جهان گناه دارم
بچه روی عذر گویم که رخ سیاه دارم
من اگر گناهکارم تو به عفو کار خود کن
که زبان توبه گوی و لب عذر خواه دارم
منم آن که یک جهان را ز غمت به باد دادم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۶
منم آن گدا که باشد سر کوی او پناهم
لقبم شه گدایان که گدای پادشاهم
شده راست کار بختم ز فلک که کرده مایل
به سجود سربلندی ز بتان کج کلاهم
لب خواهشم مجنبان که تمام آرزویم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷
تو به زور حسن ایمن مشو از سپاه آهم
که من ضعیف پیکر ملک قوی سپاهم
شه چار رکن عشقم که به چار سوی غیرت
ز سیه گلیم محنت زدهاند بارگاهم
نه هوای سربلندی نه خیال ارجمندی
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۱
به زبان غمزه رانی چو روم به عشوه خوانی
به تو ناز داد یاد این همه مختلف زبانی
سگی از تو شهسوارم به قبول و رد چکارم
بود آن که اضطرارم که نخوانی و نرانی
اگرم برون ز امکان دو جهان بود بر از جان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۲
گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی
ز چه دل گران نباشم که تو یار دیگرانی
دل و دیده نیست ممکن که شوند سیر از تو
که شراب بیخماری و بهار بیخزانی
به ره وداد چندان که من قدیم پیمان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۵۸
یزک سپاه هجران که نمود پیشدستی
عجب ار نگون نسازد علم سپاه هستی
ز می فراق بوئی شده آفت حضورم
چه حضور ماند آن دم که رسد زمان مستی
عجب است اگر نمیرم که چو شمع در گدازم
[...]