گنجور

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰

 

دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست

کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست

چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید

بوی خون آید از آن مست‌ که شمشیر به دست است

به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی

[...]

قاآنی
 

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴

 

دولت آنست که از در صنمی تازه درآید

در بر اغیار به بندد سر مینا بگشاید

هر شبی نالهٔ من خواب جهانی برباید

تاکه در خواب نگارم به کسی رخ ننماید

من خود این تجربه‌ کردم که می از دست جوانان

[...]

قاآنی
 
 
sunny dark_mode