گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷

 

گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند

گاه در خانقهم صوفی صافی دانند

تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما

تا به هر نام که خواهند مرا می‌خوانند

باد پایان سخن کی به صفای تو رسد؟

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸

 

خام خم را ز لبت، رنگ اگر وام کنند

زاهدان نیز در آن خم طمع خام کنند

چون برد لعل تو از جام تنم جان کهن

ساقیان جان نو آرند و در آن جام کنند

عاشقان جان ز پی مصلحتی می‌خواهند

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹

 

اهل دل را به خرابات مغان ره ندهند

رخت تن را به سراپرده جان ره ندهند

سخن پیر مغان است که در دیر کسی

که سبک در نکشد رطل گران ره ندهند

خارج از هر دو جهان است خرابات آنجا

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۱

 

اگرم بر سر آتش بنشانی چون عود

نیست ممکن که برآید ز من سوخته دود

بر سرم هرچه رود خاک رهم گو: می‌رو

نیستم باد که از کوی تو برخیزم زود

منم از باغ تو چون غنچه به بویی خوشدل

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲

 

آن پری کیست که از عالم جان روی نمود؟

وین چه حوری است که بر ما در فردوس گشود؟

دل به پروانه غم شمع من از من بستند

می به پیمانه جان لعل تو بر من پیمود

گرچه آواز رباب است مخالف با شرع

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶

 

ماهی ار ماه فلک را از کمان ابرو بود

سروی ار سرو سهی را عنبرین گیسو بود

ما که هر روزی به ماه طلعتت گیریم فال

روز و ماه ما مبارک، فال ما نیکو بود

ز آفتاب روی خوبت، دیده من خیره گشت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸

 

همچنان مهر توام مونس جان است که بود

همچنان ذکر توام ورد زبان است که بود

شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند

در فراق تو، ولی عهد همان است که بود

کی بود کی که دگر بار بگویند اغیار

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰

 

سر سودای تو هرگز ز سر ما نرود

برود این سر سودایی و سودا نرود

پرتو نور تجلی رخت، ممکن نیست

که اگر کوه ببیند دلش از جا نرود

پای سست است و رهم دور از آن می‌ترسم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵

 

آن که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟

یا به عشق تو مجرد ز علایق نشود؟

با تو داردم زازل سابقه عشق ولی

کار بخت است و عنایت به سوابق نشود

در سرم هست که خاک کف پای تو شوم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰

 

مانده یک ذره از آن دل که هوای تو گزید

لله الحمد که آن ذره به خورشید رسید

این همان ذره خاکی هوادار شماست

که به جان، روز ازل، مهر شما می‌ورزید

وین همان بلبل خوش گوست که در باغ وصال

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲

 

چه نویسم که دل از درد فراقت چه کشید؟

یا ز نادیدنت این دیده غم دیده چه دید؟

به امیدی که رسد در تو دل خام طمع

سالها دیگ هوس پخت و به آخر نرسید

قصه این دل دیوانه درازست و مپرس:

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳

 

یار می‌آید و در دیده چنان می‌آید

که پری پیکری از عالم جان می‌آید

سر سودای تو گنجی است نهان در دل من

به زیان می‌رود آن چون به زبان می‌آید

من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۵

 

کار شد تنگ برین دل، خبر یار کنید

دوستان! بهر خدا، چاره این کار کنید

سیل عشق آمد و این بخت گران خواب مرا

گر خبر نیست ازین واقعه، بیدار کنید

اثری کرد هوا در من و بیمار شدم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴

 

در مسجد چه زنی اینک در میکده باز

خیز مردانه قدم در نه و خود را در باز

مست رو بر در میخانه که مستان خراب

نکنند از پی هشیار در میکده باز

تا به دردی قدح جامه نمازی نکنی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲

 

در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش

می‌کشیدند مرا چون سر زلف تو به دوش

دیدم از باده نوشین و لب نوش لبان

بزم رندان خرابات پر از «نوشانوش»

قصه حال پریشان من امشب زغمت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵

 

مست حسنی که ندارد خبر از آفاقش

چه خبر باشد از احوال دل عشاقش؟

گرچه یادم نکند یار، منش مشتاقم

یاد باد آنکه جهانیست چو من مشتاقش

کرد عهدی سر من کز سر کویش نرود

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱

 

می‌کند غارت صبر و دل و دین سودایش

آنکه او هیچ ندارد، چه غم از یغمایش؟

گر دل و جان من دلشده بودی بر جای

کردمی در دل و جان جای چو بودی رایش

رقم هستی من عاقبت از لوح وجود

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴

 

ای به دیدار توام، دیده گریان مشتاق!

ز اشتیاق لب لعلت، به لبم جان مشتاق

دل به سوز تو چو پروانه به آتش مایل

جان به درد تو چو بیمار به درمان مشتاق

جان محبوس تن من به تمنای رخت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹

 

ای بهم برزده زلف تو سراسر کارم

من چو موی توام آشفته، فرو نگذارم

کرده‌ام نرم به فرمان تو گردن چون شمع

چه کنم من که به فرمان تو سر در نارم

گرچه در راه تو چون خاک رهم رفته به باد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴

 

هر خدنگی که ز دست تو به جان می‌رسدم

من چه گویم که چه راحت به روان می‌رسدم؟

خود گرفتم که به من دولت وصلت نرسد

ناوکی آخر از آن دست و کمان می‌رسدم

من که باشم که رسد دیدن روی تو به من

[...]

سلمان ساوجی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۷
sunny dark_mode