فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰
دوش زلف سیهت بندهنوازیها کرد
دل دیوانه به زنجیر تو بازیها کرد
آتش چهرهٔ تو مجمرهسوزیها داشت
عنبرین طرهٔ تو غالیهسازیها کرد
لب پر شکر تو شهدفشانیها داشت
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳
چشم مستش نه همین غارت دین و دل کرد
که به یک جرعه مرا بی خود و لایعقل کرد
چشم بد دور ازین فتنه که عاقل برخاست
که به یک جلوه مرا از دو جهان غافل کرد
زد به یک تیغم و از زحمت سر فارغ ساخت
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴
از بناگوش تو هر شب گله سر خواهم کرد
شب خود را به همین شیوه سحر خواهم کرد
مو به مو بندهٔ آن زلف سیه خواهم شد
سال ها خواجگی دور قمر خواهم کرد
با خم ابروی او نرد هوس خواهم باخت
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷
زلف پر چین تو مشاطه شبی شانه نکرد
که دو صد خون به دل محرم و بیگانه نکرد
خرمنی نیست که غمهای تو بر باد نداد
خانهای نیست که سودای تو ویرانه نکرد
آخرش چرخ به زندان مکافات کشید
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸
هر گه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد
اول شکاف سینهٔ مرا نشانه کرد
دستی که بر میان وصال تو میزدم
تیغ فراق منقطعش از میانه کرد
تا چشمم اوفتاد به شاهین زلف تو
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰
نرخ یک بوسه گر آن لعل به صدجان میکرد
مشتری فکر خریداریاش آسان میکرد
تلخ کام از لب شیرین بتی جان دادم
که به یک خنده جهان را شکرستان میکرد
همه جعمیت عشاق پریشان میشد
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲
تا مه روی تو از چاک گریبان سر زد
گفتی از جیب افق نیر رخشان سر زد
تا عیان شد رخ زیبای تو از چنبر زلف
صبح امید من از شام غریبان سر زد
صبح نورانی دیدار تو طالع نشده
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳
تا صبا شانه بر آن سنبل خم در خم زد
آشیان دل یک سلسله را بر هم زد
بود از زلف پریشان توام خاطر جمع
فتنه عشق چو گیسوی تواش بر هم زد
تابش حسن تو در کعبه و بت خانه فتاد
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴
نرگس مست تو راه دل هشیاران زد
خفته را بین که چسان بر صف بیداران زد
عشق هر عقده که در زلف گره گیر تو بود
گه به کار من و گاهی به دل یاران زد
ساقی آن باده که از لعل تو در ساغر ریخت
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵
چشم مستش اگر از خواب گران برخیزد
ای بسا فتنه که در دور زمان برخیزد
از پی جلوه گر آن سرو روان برخیزد
دل به عذر قدمش از سر جان برخیزد
عجبی نیست که در صحبت آن تازه جوان
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶
هر که افتادهٔ آن جنبش قامت باشد
برنخیزد اگر آشوب قیامت باشد
یار اگر قاتل صاحب نظران خواهد بود
حیف از آن کشته که چشمش به غرامت باشد
کار هر کس که بر آن ترک کماندار افتاد
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷
هر که در عشق چو من عاجز مضطر باشد
جای رحم است بر او گر همه کافر باشد
قاتلی خون مرا ریخت که مقتولش را
باز بر سر هوس ضربت دیگر باشد
گر صبا دم زند از مشک ختن عین خطاست
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴
آن که در عشق سزاوار سر دار نشد
هرگز از حالت منصور خبردار نشد
نقشی از پرده ایجاد پدیدار نشد
کز تماشای رخت صورت دیوار نشد
آن که بوسید لب نوش تو شکر نچشید
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵
کو جوانی که ز سودای غمت پیر نشد
کو وجودی که ز جان در طلبت سیر نشد
مالکی نیست که در عهد تو مملوک نگشت
کشوری نیست که در دست تو تسخیر نشد
خاطری شاد از آن کوی شکرخند نشد
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹
گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند
هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند
چو درآید خم زلف تو به چوگان بازی
ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند
واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰
با وجود نگه مست تو هشیار نماند
پس از این ساقی خود باش که دیار نماند
در خور دولت بیدار نگردد هرگز
آن که شب تا سحر از عشق تو بیدار نماند
زینهار از تو که هنگام شهادت ما را
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱
هیچم آرام دل از زلف دل آرام نماند
نازم این حلقه کزو هیچ دل آرام نماند
بس که مرغ دلم از ذوق اسیری پر زد
غیر مشتی پر ازو در شکن دام نماند
سروقدی دلم از طرز خرامیدن برد
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶
تا به دل خوردهام از عشق گلی خاری چند
باز گردیده به رویم در گلزاری چند
دست همت به سر زلف بلندی زدهام
که به هر تار وی افتاده گرفتاری چند
تا مرا دیده بر آن نرگس بیمار افتاد
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸
کاش میداد خدا هر نفسم جانی چند
تا به هر گام تو میکردم قربانی چند
چشم بد دور ز حسن تو پریچهره که کشت
حسرت خاتم لعل تو سلیمانی چند
چه غم از کشمکش گردش دوران دارد
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹
ای به دل ها زده مژگان تو پیکانی چند
منت ناوک دلدوز تو بر جانی چند
گوشه چاک گریبانت اگر بگشایی
بشکنی رونق بازار گلستانی چند
تا بریدند بر اندام تو پیراهن ناز
[...]