گنجور

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

کارم از دست شد و دل ز غمت زار افتاد

فکر دل کن، که مرا دست و دل از کار افتاد

بهتر آنست که چون گل نشوی همدم خار

چند روزی که گل حسن تو بی خار افتاد

میرود خون دل از دیده، ولی دل چه کند؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

سایه ای کز قد و بالای تو بر ما افتد

به ز نوریست که از عالم بالا افتد

هر کجا دیده بر آن قامت رعنا افتد

رود از دست دل زار و همه جا افتد

هر که در کوی تو روزی بهوس پای نهاد

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

 

گر ز رخسار تو یک لمعه بدریا افتد

آب آتش شود و شعله بصحرا افتد

بسکه از قد تو نالیم بآواز بلند

هر نفس غلغله در عالم بالا افتد

روز وصلست، هم امروز فدای تو شوم

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

تا کی آن شوخ نظر بر دگری اندازد؟

کاشکی جانب ما هم نظری اندازد

آه از آن خنجر مژگان، که بهر چشم زدن

چاکها در دل خونین جگری اندازد

بخت بد گر نرساند خبر وصل ترا

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

یار، هر چند که رعنا و سهی قد باشد

گر بعشاق نکویی بکند بد باشد

مقصد اهل نظر خاک در تست، بلی

چون تو مقصود شوی کوی تو مقصد باشد

آنکه در حسن بود یکصد خوبان جهان

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

باز عشق آمد و کار دل ازو مشکل شد

هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد

خواستم عشق بتان کم شود، افزون گردید

گفتم: آسان شود این کار، بسی مشکل شد

پای هر کس، که بسر منزل عشق تو رسید

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

آه و صد آه! که آن مه ز سفر دیر آمد

شمع خورشید جمالش بنظر دیر آمد

گفت: سوی تو بقاصد بفرستم خبری

وه! که قاصد نفرستاد و خبر دیر آمد

تو مدد گار شو، ای خضر، که آن آب حیات

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

روز هجران تو، یارب! ز کجا پیش آمد؟

این چه روزیست که پیش من درویش آمد؟

آن بلایی که ز اندیشه آن میمردم

عاقبت پیش من عاقبت اندیش آمد

با قد همچو خدنگ از دل من بیرون آی

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

نگسلد رشته جان من از آن سرو بلند

این چه نخلیست که دارد برگ جان پیوند؟

آه! از آن چشم، که چون سوی من افگند نگاه

چاکها در دلم از خنجر مژگان افگند

گر دهم جان بوفایش نپسندد هرگز

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

عارضت هست بهشتی، که عیان ساخته اند

قامتت آب حیاتی، که روان ساخته اند

این چه گلزار جمالست، که بر قامت تو

از سمن عارض و از غنچه دهان ساخته اند؟

لبت، آیا چه شکر ریخت که گفتار ترا

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

جان من، بهر تو از جان بدنی ساخته‌اند

بر وی از رشته جان پیرهنی ساخته‌اند

بر گلت سبزه عنبرشکنی ساخته‌اند

از گل و سبزه عجایب چمنی ساخته‌اند

تن سیمین تو نازک، دل سنگین تو سخت

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

بس که خلقی سخن عاشقی من کردند

دوست را با من دل سوخته دشمن کردند

سوختم ز آتش این چرب زبانان، چون شمع

سوز پنهان مرا بر همه روشن کردند

بعد ازین دست من و دامن این سنگدلان

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

رند لب تشنه چرا جام شرابی نزند؟

چون کسی بر جگر سوخته آبی نزند

هر که خواهد که دمی جام کشد، همچو حباب

خیمه عشق چرا بر سر آبی نزند؟

شهر ویران کنم از اشک خود، ای گنج مراد

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

هرگز آن شوخ بما غیر نگاهی نکند

آن هم از ناز کند گاهی و گاهی نکند

می روم بر سر راهش بامید نظری

آه! اگر بگذرد آن شوخ و نگاهی نکند

این همه ناله، که من می کنم از درد فراق

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

گر کسی عاشق رخسار تو باشد چه کند؟

طالب دولت دیدار تو باشد چه کند؟

شوخی و بی خبر از درد گرفتاری دل

دردمندی که گرفتار تو باشد چه کند؟

چه غم از سینه ریش و دل افگار مرا؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

جای آنست که شاهان ز تو شرمنده شوند

سلطنت را بگذارند و ترا بنده شوند

گر بخاک قدمت سجده میسر گرد

سر فرازان جهان جمله سر افگنده شوند

بر سر خاک شهیدان اگر افتد گذرت

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

یار اگر مرهم داغ دل محزون نشود

با چنین داغ دلم خون نشود چون نشود؟

جز دل سخت تو خون شد همه دلها ز غمم

دل مگر سنگ بود کز غم من خون نشود

این که با ما ستمت کم نشود باکی نیست

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

دم آخر، که مرا عمر به سر می‌آید

گر تو آیی به سرم، عمر دگر می‌آید

گر نگریم جگر از درد تو خون می‌بندد

ور بگریم ز درون خون جگر می‌آید

منم آن کوه غم و درد، که سیلاب سرشک

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

هردم از چشم تو دل را نظری می‌باید

صد نظر دید و هنوزش دگری می‌باید

آن قدر سرکشی و ناز، که باید، داری

شیوه مهر و وفا هم قدری می‌باید

هرچه در عالم خوبی‌ست از آن خوب‌تری

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

آخر از غیب دری بر رخ ما بگشاید

دیگران گر نگشایند، خدا بگشاید

دلبران، کار من از جور شما مشکل شد

مگر این کار هم از لطف شما بگشاید

بر دل از هیچ طرف باد نشاطی نوزید

[...]

هلالی جغتایی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode