اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶
چون ز بغداد و لب دجله دلم یاد کند
دامنم را چو لب دجلهٔ بغداد کند
هیچ کس نیست که از یار سفر کردهٔ من
برساند خبری خیر و دلم شاد کند
هرگز از یاد من خسته فراموش نشد
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۳
دلم از لعل تو یک بوسه تمنا نکند
که جفای تو مرا دیده چو دریا نکند
این چنین بیدل و بیچاره که ماییم امروز
کس ندانم که جفا داند و بر ما نکند
بوسهای گر بربودم ز لبت طیره مشو
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶
خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند
صید را گر چه بگیرند رها نیز کنند
نظری کن به من، ای دوست، که ارباب کرم
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۵
تا کی از هجر تو بیخواب و خورم باید بود؟
به تو مشغول وز خود بیخبرم باید بود؟
چاره کردم که مگر درد تو بهتر گردد
چو بتر شد، به ازین چاره گرم باید بود
در میان بندم ازان زلف سیه زناری
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۶
من از آنِ که شَوَم کو نه ازان تو بُوَد؟
یا چه گویم که نه در لوح و بیان تو بود؟
سخن لب، که تو داری، نتوانم گفتن
ور بگویم سخنی هم ز زبان تو بود
هر زمانم به جهانی دگر اندازی، لیک
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۸
هر که با عارض زیبای تو خو کرده بود
گر دمی با تو برآرد نه نکو کرده بود
گر به مشک ختنی میل کند عین خطاست
هر که او چین سر زلف تو بو کرده بود
پیش چو گان سر زلف تو آن یارد گشت
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹
به سر زلف سیه دوش گره برزده بود
خلق را آتش سوزنده به دل در زده بود
مرد را مردمک دیده به خون تر میکرد
عنبرین خال که بر برگ گل تر زده بود
حسن بالای چو سروش ز خرامیدن و خواب
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۰
خسروم با لب شیرین به شکار آمده بود
از پی کشتن فرهاد به غار آمده بود
باده نوشیده شب و خفته سحرگاه به خواب
روز برخاسته از خواب و خمار آمده بود
زلف بگشود،بر آشفته،کله کج کرده
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱
هر که او بیدق این عرصه شود شاه شود
وانکه دور افتد ازین دایره گمراه شود
راز خود با دل هر ذره همی گوید دوست
تا ازین واقعه خود جان که آگاه شود؟
به حقیقت همه پروانهٔشمع رخ اوست
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۵
هر که مشغول تو گشت از دگران باز آید
وانکه در پای تو افتاد سرافراز آید
هر کبوتر که ز دام سر زلفت بجهد
به سر دانهٔ خال تو سبک باز آید
وقت جان دادن اگر بر رخت افتد نظرم
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۶
هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید
به سرش سایهٔ اقبال و ظفر باز آید
کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد
هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید
کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۷
دل سرمست من آن نیست که باهوش آید
مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید
رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد
عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید
بجز آن کایم و در پای غلامان افتم
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳
باز پیوند، که دوری به نهایت برسید
چارهٔ درد دلم کن، که به غایت برسید
هیچ بر من نکنی چشم عنایت از خشم
تا دگر بار به گوشت چه حکایت برسید؟
رحمتی کن، که ز هجران تو حال دل من
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴
نالهٔ بلبل شوریده به جایی برسید
گل به باغ آمد و دردش به دوایی برسید
عمر بلبل چو وفا کرد به دوری بنمرد
تا ز پیوستن گل بوی وفایی برسید
گل چه پیراهن زر دوخته بر داد بباد؟
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۲
گر چه دورم، نه صبورم ز تو، ای بدر منیر
دور بادا! که کند صبر ز یاد تو ضمیر
دلم آخر ز تو چون صبر تواند؟ کاول
گلم از خاک سر کوی تو کردند خمیر
چشم ازان غمزه و رخسار بنتوانم دوخت
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳
صنما، بیتو مرا کار به جان آمده گیر
دلم از درد فراقت به فغان آمده گیر
دل شوریده ز هجر تو به جان میآید
جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گیر
زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۶
من بدین خواری و این غربت از آن راه دراز
به تمنای تو افتادهام، ای شمع طراز
آمدم تا به در خانه سلامت گویم
به ملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟
گر چه در شهر ترا هم نفسان بسیارند
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳
گر تو گل چهره در آیی به چمن مست امروز
ما بدانیم که در باغ گلی هست امروز
گفتهای: بر سر آنم که بگیرم دستت
نقد را باش، که من میروم از دست امروز
با چنان دانهٔ خالی که تو بر لب زدهای
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۱
ای صبا، یار مرا از من بییار بپرس
زارم، او را ز من شیفتهٔ زار بپرس
پرسش دل چو به زلفش برسانی، پس از آن
پیش آن نرگس جادو رو و بیمار بپرس
چشم او را نبود با تو سر گفت و شنید
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۲
ای صبا، از من آشفته فلان را میپرس
مینشان جان و دل و آن دل و جان را میپرس
در جهان هم نفسی جز تو ندارد جانم
هر نفس میرو و آن جان جهان را میپرس
زلف او را ز رخ او به کناری میکش
[...]