گنجور

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۵

 

فال تسلیم زن و شوکت شاهی دریاب

گردنی خم کن و معراج‌کلاهی دریاب

دام تسخیر دو عالم نفس نومیدی‌ست

ای ندامت‌زده سررشتهٔ آهی دریاب

فرصت صحبت‌گل پا به رکاب رنگ است

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۶

 

عشق از خاک من آن روز که وحشت می‌بیخت

رفت ‌گردی ز خود و آینه حیرت می‌ریخت

رفته‌ام از دو جهان بر اثر وحشت دل

یارب این گرد به دامان که خواهد آویخت

رم فرصت سبب قطع امید است اینجا

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۷

 

رفتن عمر ز رفتار نفسها پیداست

وحشت موج‌ ، تماشای خرام دریاست

گردبادی که به خود دودصفت می پیچد

نفس سوختهٔ سینهٔ چاک‌ صحراست

جوهر آینه افسرده ز قید وطن است

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۲

 

شوق تا گرم عنان نیست فسردن برجاست

گر به راحت نزند ساحل ما هم دریاست

راحتی در قفس وضع‌ کدورت داریم

رنگ مژگان به هم آوردن آیینهٔ ماست

چشم‌حاصل چه ‌توان داشت ‌که در مزرع عمر

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷

 

کام همت اگر انباشتهٔ ذوق خفاست

شور حاجت - نمک مایده استغناست

غره منشین به ‌کمالی‌ که ‌کند ممتازت

بیشتر قطره گوهر شده ننگ دریاست

آن سوی چرخ برون آ ز خود و ساغر گیر

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۸

 

گرد اندوه دلم دام تماشای صفاست

زنگ بر آینه‌ام آب رخ آینه‌هاست

نیست آهنگ دگر ذوق گرفتار غمت

الفت دام تمنای تو پرواز رساست

کشتهٔ ناز تو شد آینهٔ عمر ابد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۴

 

نقش دیبای هنر فرش ره اهل صفاست

عافیت در خانهٔ آیینه نقش بوریاست

تا تبسم با لب‌ گلشن ‌فریبت آشناست

از خجالت غنچه را پیراهن خوبی قباست

نی همین آشفته‌ای چون زلف داری روبه‌رو

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶

 

یاد آن جلوه ز چشمم‌ گره اشک‌ گشاست

شوق دیدار پرستان چقدر آینه ‌زاست

نذر کویی ‌ست غبار به هوا رفته‌ ی من

باخبر باش که دنبالهٔ این سرمه‌رساست

پیری‌ام سر خط تحقیق فنا روشن‌ کرد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۸

 

تیره‌بختی چون هجوم آرد سخن مهر لب است

سرمهٔ لاف جهان‌گل‌کردن دود شب است

احتیاج ما سماجت پیشهٔ اظهار نیست

آنچه ماگم‌کرده‌ایم از عرض مطلب‌، مطلب است

تا چکیدن اشک را باید به مژگان ساختن

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹

 

غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست

کاتش‌ افتاد در بن ‌خانه ‌و آدم برخاست

خلقی از دود تعین به جنون ‌گشت علم

شمعهاگل به سر از شوخی پرچم برخاست

صنعتی داشت محبت‌که ز مضراب نفس

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۶

 

کاهش طبع من از فطرت بیباک خود است

شمع را برق فنا شعلهٔ ادراک خود است

غیر مشکل‌که شود دام اسیران وفا

قفس وحشت صبحم جگر چاک خود است

برنگردیم سر از دایره حیرانی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۲

 

دوری منزلم از بسکه ندامت اثر است

سودن دست ز پا یک دو قدم پیشتر است

عالمی سوخت ‌نفس‌، در طلب‌و رفت به‌باد

فکر شبگیر رها کن ‌که همینت سحر است

قطرهٔ ما به طلب پا زد و از رنج آسود

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۸

 

رزق‌، خلوتگه اندیشهٔ روزی‌خوار است

دانه هرگاه مژه بازکند منقار است

قطرهٔ ما نشد آگاه تامل‌، ورنه

موج این بحر گهرخیز گریبان زار است

الفت جسم صفای دل ما داد به زنگ

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۰

 

خنده تنها نه همین برگل و سوسن تیغ است

صبح را هم نفس ازسینه‌کشیدن تیغ است

غنچه‌ای نیست‌که زخمی زتبسم نخورد

باخبر باش که انداز شکفتن تیغ است

در شب عیش دلیرانه مکش سر چون شمع

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۱

 

نفس بوالهوسان بر دل ر‌وشن تیغ است

شمع افروخته را جنبش دامن تیغ است

شیشه‌ را سرکشی‌ خویش نشانده ست به خون

گردن بی‌ادبان را رگ گردن تیغ است

منت سایهٔ اقبال ز آتش کم نیست

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۶

 

در ندامت‌گل مقصود به بر نزدیک است

دامنی هست به دستی‌که به سر نزدیک است

دوری منزل مقصود ز خودبینی‌هاست

اگر از خوابش‌کنی قطع نظر نزدیک است

رهبرکام تو پاس نفس است ای غواص

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۷

 

یار دور است ز ما تا به نظر نزدیک است

امتیاز آینهٔ دوریِ هر نزدیک است

می‌گزد جوهر آیینه‌ کف دست تهی

باخبر باش‌که افلاس و هنر نزدیک‌است

اگر از نعمت الوان نتوان کام گرفت

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۷

 

آگاهی و افسردگی دل چه خیال است

تا دانه به خود چشم‌گشوده‌ست نهال است

آیینهٔ‌گل از بغل غنچه برون نیست

دل‌گر شکند سربسر آغوش وصال است

حیرتکدهٔ دهر جز اوهام چه دارد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۰

 

صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است

شام‌گردی ز جنون‌تازی سودای دل است

مجمر اینجا همه‌ گوش است بر آواز سپند

آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است

گه تپشگاه فغان‌، گاه جنون می‌خندد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۲

 

خنده‌صبحی‌ست‌که در بندگریبان‌گل است

عیش موجی‌ست‌که سرگشتهٔ توفان‌گل است

غنچه را بوی دل‌افزا سخن زیرلبی‌ست

خلق خوش ابجد طفلان دبستان‌گل است

محو رنگینی گلزار تماشای توام

[...]

بیدل دهلوی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۱
sunny dark_mode