گنجور

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴

 

از تو ای ترک ختن لعبت چین خوش‌تر نیست

نقشی از روی تو در روی زمین خوش‌تر نیست

هر که بیند رخت ای حور بهشتی گوید

کز سر کوی تو فردوس برین خوش‌تر نیست

تو همان طایر فرخندهٔ اوج شرقی

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۵

 

تو و آن حسن دل آویز که تغییرش نیست

من و این عشق جنون خیز که تدبیرش نیست

تو و آن زلف سراسیمه که سامانش نه

من و این خواب پراکنده که تعبیرش نیست

دردی اندر دل ما هست که درمانش نه

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹

 

بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست

خون عشاق تو در ره‌گذری نیست که نیست

غیرت عشق عیان خون مرا خواهد ریخت

که نهان با تو کسی را نظری نیست که نیست

من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰

 

یار اگر جلوه کند دادن جان این همه نیست

عشق اگر خیمه زند ملک جهان این همه نیست

نکته‌ای هست در این پرده که عاشق داند

ور نه چشم و لب و رخسار و دهان این همه نیست

مگر از کوچهٔ انصاف درآید یوسف

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲

 

ایمن از تیر نگاه تو دل زاری نیست

مردم آزارتر از چشم تو بیماری نیست

باز در فکر اسیران کهن افتادی

به کمند تو مگر تازه گرفتاری نیست

کی تواند که به سر تاج سلیمانی زد

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵

 

گر نه آن ترک سیه چشم سر یغما داشت

مژه را بهر چه صف در صف جا بر جا داشت

تلخ کامی مرا دید و ترش روی نشست

آن که صد تنگ شکر در لب شکرخا داشت

جانم آمد به لب از حسرت شیرین دهنی

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶

 

پیشتر زآن که مهی جلوه در این محفل داشت

مهرهٔ مهر تو در حقهٔ دل منزل داشت

من همین از نظر افتاده چشمت بودم

ور نه صد مساله با مردم صاحب دل داشت

دوش با سرو حدیث غم خود می‌گفتم

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷

 

سر بیمار گر آن چشم دل آزار نداشت

بر سر هر گذری این همه بیمار نداشت

نازم آن طره که با این همه بار دل خلق

سرگرانی ز گران باری این بار نداشت

کارم از هیچ طرف تنگ نمی‌شد در عشق

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸

 

دی چو تیر از برم آن ترک کمان دار گذشت

تا خبردار شدم کار دل از کار گذشت

با وجودی که نه شب دیده‌ام او را و نه روز

شب و روزم همه در حسرت دیدار گذشت

چه نگه بود که دل از کف عشاق ربود

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰

 

چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت

قدمی چند پی مغبچگان باید رفت

نقد جان را به سر کوی بتان باید داد

پاک شو پاک که در عالم جان باید رفت

عیش کن عیش که دوران بقا چیزی نیست

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳

 

کی دل از حلقهٔ آن زلف دو تا خواهد رفت

آن که این جا به کمند است کجا خواهد رفت

هرگز آزادی ازین بند نخواهد جستن

پای هر دل که در آن زلف رسا خواهد رفت

چهرهٔ شاهد مقصود نخواهد دیدن

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵

 

دل در اندیشهٔ آن زلف گره‌گیر افتاد

عاقلان مژده که دیوانه به زنجیر افتاد

خواجه هی منع من از باده‌پرستی تا کی

چه کند بنده که در پنجهٔ تقدیر افتاد

دامنش را ز پی شکوه گرفتم روزی

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷

 

تا دلم در خم آن زلف سیه‌نام افتاد

چون غریبی است که در کشمکش شام افتاد

سر ناکامی دل باختگان دانستم

تا مرا کار بدان دلبر خودکام افتاد

چه کنم گر نکنم پیروی باد صبا

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲

 

دل به ابروی تو ای تازه جوان باید داد

بوسه بر تیغ تو باید زد و جان باید داد

شمه‌ای از خط سبز تو بیان باید کرد

گوشمالی به همه سبزخطان باید داد

یا نباید خم ابروی تو شمشیر کشد

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳

 

آخر این نالهٔ سوزنده اثرها دارد

شب تاریک، فروزنده سحرها دارد

غافل از حال جگر سوخته عشق مباش

که در آتشکدهٔ سینه شررها دارد

مهر او تازه نهالی است به بستان وجود

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴

 

ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد

باز این فتنه ندانم که چه در سر دارد

یارب از زلف پریش تو دلم جمع مباد

که پریشانی او عالم دیگر دارد

ماه نو در فلک از دست غمش شد به دو نیم

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸

 

آن که یک ذره غمت در دل پر غم دارد

اگر انصاف دهد عیش دو عالم دارد

دیده با قد تو کی سایه طوبی جوید

سینه با داغ تو کی خواهش مرهم دارد

کم و بیش آن که به دو چشم ترحم داری

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰

 

هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد

وه که این سلسله صد سلسله جنبان دارد

چنبر زلف تو گر نیست به گردون هم چشم

پس چرا گوی قمر در خم چوگان دارد

سر نالیدن مرغان قفس کی داند

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴

 

گر نه آن زلف سیه قصد شبیخون دارد

پس چرا دل همه شب حال دگرگون دارد

من و نظارهٔ باغی که بهاران آنجا

خاک را خون شهیدان تو گلگون دارد

من دیوانه و زلف تو گرفتن، هیهات

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵

 

این چه تابی است که آن حلقهٔ گیسو دارد

که دل هر دو جهان بسته یک مو دارد

نقد یک بوسه به صد جان گران مایه نداد

داد از این سنگ که لعلش به ترازو دارد

اهل بینش همه در جلوهٔ او حیرانند

[...]

فروغی بسطامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۷
sunny dark_mode