گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵

 

آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت

آتش اندر من مسکین زد و چون باد برفت

او به بغداد روان گشت و مرا در پی او

آب چشمست که چون دجلهٔ بغداد برفت

گر چه می‌گفت که: از بند شما آزادم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶

 

چه شد آن سرو سهی؟ کز لب این بام برفت

که به یک دیدن او از دلم آرام برفت

چه سخن کرد به چشم و چه شکر گفت ز لب؟

که رواج شکر و قیمت بادام برفت

به دلش بر بنهادیم و به جان پرسیدیم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱

 

ترک من ترک من خسته‌دل زار گرفت

شد دگرگونه دگری یار گرفت

این که در کار بلای دل ما می‌کوشید

اثر قول حسودست که برکار گرفت

دل من آینهٔ صورت او بود و ز غم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰

 

حال دل پیش که گویم؟ که دل ریش ندارد

کیست در عشق تو کو غصه ز من بیش ندارد

دوش گفتی که: فلان از سر تیغم نبرد جان

بزن و مرد مخوانش که سری پیش ندارد

سر درویش فدا شد به وفا در قدم تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳

 

هوست معتکف خانهٔ خمارم کرد

عشقت از صومعه و مدرسه بیزارم کرد

خاطرم را ز حدیث دو جهان باز آورد

لب لعل تو به یک عشوه، که در کارم کرد

شورها در سر و با خلق نمی‌یارم گفت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴

 

دل ببردی و یکی کار دگر خواهم کرد

چیست آن؟ جان به سر کار تو در خواهم کرد

دگری روی ز تیر تو اگر می‌پیچید

بمن انداز، که من دیده سپر خواهم کرد

خوبرویان همه گر در نظرم جمع شوند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰

 

دوش بگذشت و دل از دور تماشایی کرد

امشبم حسرت او دیده چو دریایی کرد

ز چنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست

که التفاتی به چو من بی سر و بی‌پایی کرد

محتشم را نرسد سرزنش درویشی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱

 

چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد

مشک را خوارتر از خاک به راه اندازد

اگر آن چاه زنخدان به سر کوچه برد

ای بسا دل! که در آن کوچه به جاه اندازد

نظر زهره کند، خنجر مریخ زند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷

 

فتنه از چرخ و قیامت ز زمین برخیزد

اگر آن چشم کمان کش به کمین برخیزد

ای بسا خانه! که بر اسب شود تنگ و سوار

تا سواری چو تو از خانهٔ زین برخیزد

چشم و رخسار پریوش، که تو داری امروز

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸

 

تا دلم بر رخ چون ماه تمامت باشد

ناله و زاری من بر در و بامت باشد

در قیامت همه را چشم بسویی و مرا

چشم سوی تو و گوشم به سلامت باشد

وصل روی تو جهانی ز خدا میخواهند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰

 

هر که آن قامت و بالای بلندش باشد

چه نظر بر دل بیمار نژندش باشد؟

اندر آیینهٔ او روی کسی ننماید

مگر آن روی که بر پای سمندش باشد

مجمر سینه به عود جگر آراسته‌ام

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱

 

موسم گل دو سه روزست ،به سر خواهد شد

می درآید، که گل زرد به در خواهد شد

چون فلک روی زمین از سمن و سوسن و گل

همه پر زهره و برجیس و قمر خواهد شد

غنچه چون با لب خشک آمده بود از اول

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸

 

به من از دولت وصل تو مقرر می‌شد

کارم از لعل گهربار تو چون زر می‌شد

دوش گفتم: بتوان دید به خوابت، لیکن

با فراق تو کرا خواب میسر می‌شد؟

بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸

 

سر نگردانم ازو، گر به سرم گرداند

بنهم گردن، اگر خاک درم گرداند

نه چنان بستهٔ مهرم که بپیچانم رخ

وقت شمشیر زدن گر سپرم گرداند

روی بنمود و چو مشتاق شدم، بار دگر

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱

 

هر که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بماند

همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند

دل من، کو گرو مهر ببرد از همه کس

از دغا باختن چشم تو عیار بماند

عمر من در سرکار تو رود، می‌دانم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲

 

از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند

این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند

چشم آن فتنهٔ پیدا به دلم پوشیده

نظری کرد، که پوشیده و پیدا بنماند

سخن عشق، که عقلم به معما می‌خواند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴

 

خانه خالی شد و در کوی دل اغیار نماند

همه غم رفت و ه بغیر از غم آن یار نماند

گر چه در پای دلم خار جفا بود، دگر

گل به دست آمد و در پای دلم خار نماند

آن گروهی که به آزار دلم کوشیدند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵

 

دلبران جمله غلام لب چون نوش تواند

بندهٔ حلقهٔ زلفین و بنا گوش تواند

وانکه بردند به گردون ز کله داری سر

هم کمر بستهٔ آن قد قباپوش تواند

بر سر ناله و فریاد جهانی زن و مرد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲

 

دوشم از کوی مغان دست به دست آوردند

از خرابات سوی صومعه مست آوردند

هیچ می‌خواره ندارد طمع حور و بهشت

این بشارت به من باده پرست آوردند

ساقیانش، ز می عشق چو گردیدم مست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴

 

کی مرا نزد تو همچون دگران بگذارند؟

این قدر بس که ز دورم نگران بگذارند

هیچ شک نیست که ما هم به نصیبی برسیم

از وصال تو، گرین جمله بران بگذارند

در جهان کار رخ و قد تو بالا گیرد

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۶
sunny dark_mode