گنجور

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

تا به تیغ ستم اندر دل من چاک انداخت

آه سوزنده من شعله در افلاک انداخت

هر خدنگی که بزد بر دل پر درد مرا

کشته سرو روان سایه براین چاک انداخت

مکشم از جگر خسته من پیکان را

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

از کمان خانه چو خوبان سحری بگشایند

خون بس دل که به هر رهگذری بگشایند

خط و خال تو چو از عشق دری بگشایند

ای بسا فتنه که بر هر گذر ی بگشایند

ره خوبان همگی بر گل و بر لاله شود

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

مژه‌اش صف زد و با خنجر و بس تیز آمد

گوییا در صف عشاق بخون ریز آمد

آمد آن سرو و به گرد گل رویش خط سبز

یاسمین بین که چه خوش غالیه آمیز آمد

فتنه دور قمر آن خط مشکین بس نیست

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

ترسم آن سرور خوبان ستمش یاد آید

تاج بر سر نهد و بر سر بیداد آید

سوزد از آتش دل خار و خس راه ترا

عاشق از جانب کوی تو به فریاد آید

گرچه دل رفت به کوی تو و بس غمگین بود

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

عمر بگذشت بدو سال اگر باز آید

دل گم گشته در آن زلف دگر باز آید

دل و جان را بفرستیم به استقبالش

چون مه چارده ما ز سفر باز آید

دیده روشن شود از رایحه پیرهنش

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

گرچه دل ز آتش هجران تو داغی دارد

باز حال رخت از لاله فراغی دارد

همه شب شمع رخت روشنی دیده ماست

ای خوش آن کس که چنین چشم و چراغی دارد

ما و کوی تو و صوفی و بهشت و رضوان

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

خواهم امروز عتابی بکنم با دل خویش

کز چه رو سعی کند در غم بی حاصل خویش

اگر آن سرو ببیند قد خود ر ا در آب

قدر ما را بشناسد چو شود مایل خویش

گفتم از زلف تو دل چون برهانم به شگفت

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

عمر در صبر شد و وعدۀ دیدار همان

سوخت دل در غم و با داغ گرفتار همان

کار من نیست بجز عشق بتان ورزیدن

شدم اندر سر این کار و مرا کار همان

جز خیالت نبود مونس و غمخوار دلم

[...]

شاهدی
 
 
sunny dark_mode