گنجور

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

درد دل گویم و، بر طبع گران است تو را

چه کنم؟! گوش به حرف دگران است تو را!

مکن انکار دلم این همه، انگار که رفت؛

وز پیش دیده به حسرت نگران است تو را!

غیر می‌خواهدم از کوی تو آواره کند

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

غیر، بیهوده، پی یار وفادار من است

نشود یار کسی اگر یار من است

شب به گوشت چو رسد نالهٔ مرغان اسیر

نالهٔ بی‌اثر از مرغ گرفتار من است

از غمش مردم و، گر شکوه کنم شرمم باد؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت!

شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!

عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛

که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!

ای که داری هوس روی بتان در هر گام

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

حرف جورت، همه جا با همه کس خواهم گفت

این حدیثی است که تا هست نفس خواهم گفت!

برد صیادم ازین باغ و ز بیمهری گل

حرفها دارم و در کنج قفس خواهم گفت

تا نماند بسر کوی تو جز من دگری

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

گفتمش حرفی و امید که در گوشش باد

و آنچه از من نشنیده است فراموشش باد

آنکه زد طعنه ی بیهوشیم از دیدن او

چشم او، راهزن قافله ی هوشش باد

آن قصب پوش جوان، کز ستمش دم نزنم

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

قاصد، از ننگ زمن نامه بجایی نبرد

ور برد، نام چو من بیسر و پایی نبرد!

حال آن بنده چه باشد، که چو آزاد شود

جز در خواجه ی خود، راه بجایی نبرد

غیر افتد بگمان، کز پی دلجویی اوست؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

روز محشر، که ز هر گوشه کسی برخیزد؛

همچو من کشته، ز کوی تو بسی برخیزد

نکند در دل اثر، نغمهٔ مرغان چمن

ناله‌ای کاش ز مرغ قفسی برخیزد

وا نشد از نفس صبح دلم، کی باشد

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

ناله ی مرغ قفس، گر بچمن گوش کند

غنچه از تنگدلی خنده فراموش کند

سخنی دارم و میگویم اگر گوش کند

گرچه پندی است که نشنیده فراموش کند

هوس ناله کنم، چون شنوم ناله ی غیر

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

با هم افسوس بتانی که در این ملک شهند

دست دادند که دستی بدل ما ننهند

دل و جان، از دو نگه میبری و دلشدگان

یک نگه دیده و در حسرت دیگر نگهند

رسته از زاری ایشان ز جفایت خلقی

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

یاد باد آنکه ز یاری منت عار نبود

یار من بودی و کس غیر منت یار نبود

روز حشرم، تو گواهی که شب هجرم کشت

کان شب ای دیده کسی غیر تو بیدار نبود!

از دل آزاری رشک، آه کنون دانستم

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

از دلم داغ تمنای تو، مشکل برود؛

مشکل این داغ پس از مرگ هم از دل برود

وای بر حال شهیدی که ز قاتل بدلش

حسرت زخم دگر مانده و قاتل برود

گریم ونالم ازین غم که دگر ننشیند

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

قاصدا، نامه‌ای از کوی فلانی به من آر

یعنی از یار من آن نامه که دانی به من آر

نامهٔ من ببر، اما به رقیبان منمای؛

گر توانی بدهش، ور نتوانی به من آر!

اگرت بر سر آن کو نشناسند اغیار

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

زنده کی از برت ای جان جهان برخیزم؟!

مگر آن دم که سپارم بتو جان برخیزم!

وعده ی خلوت خاصم، چو دهی در مجلس؛

آن قدر باش که از خلق نهان برخیزم!

غیر من نیست میان توو اغیار حجاب؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

آمد از راه و نشد فرصت دیدن چکنم؟!

رفت و باید ستم هجر کشیدن چکنم؟!

از همان بزم، که کس ناله ی زارم نشنید؛

بایدم خنده ی اغیار شنیدن چکنم؟!

حلقه در گوش کشم، گر تو بهیچم نخری

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

ما به خلد از سر کویت به تماشا نرویم

به تماشا برود گر همه کس، ما نرویم

تا گل روی تو، در شهر تماشاگه ماست

به تماشای گل از شهر به صحرا نرویم!

دوستان، دوست ازین مرحله رفت و، ز پیش

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

اشک من کآب زلالی است که نتوان گفتن

تازگی بخش نهالی است که نتوان گفتن

برده ای چون دلم از دست، مپرس از حالم

حال دل باخته، حالی است که نتوان گفتن

سرکش افتاده بسی گلبن این باغ، ولی

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

ز میان میروم اینک، بکنارم بنشین

بنشین، هست زمانی بتو کارم بنشین

آمدی، کز غم بیرون ز شمارم پرسی

بنشین، تا بتو یک یک بشمارم بنشین

از برم رفتی و، میمیرم ازین غم باری

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

غیر را خون دل از دیده روان است که تو

خون ما ریزی و، ما را غرض آن است که تو

نشوی شهره بعاشق کشی اندر همه شهر

آری آیین مروت نه چنان است که تو

بی سبب رسم و ره جور و جفا گیری پیش

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰

 

روز و شب، از رخ رخشنده ی شاه عجبی

آفتاب عجبی دارم و ماه عجبی

خط چون سبزه اش، از چهره ی چون گل زده سر

از زمین عجبی، رسته گیاه عجبی

دید آن مه گنه بیگنهی از من و، کشت؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

از جفا، اهل وفا را بزبان آوردی

دل بجان، جان بلب و لب بفغان آوردی

خون خود میطلبند از تو جهانی، آری

رسم بیداد تو اول بجهان آوردی!

برده عشقت ز جوانان دل و، از پیران عقل؛

[...]

آذر بیگدلی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode