فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
گر که تأمین شود از دستِ غم آزادیِ ما
میرود تا به فلک هلهلهٔ شادیِ ما
ما از آن خانهخرابیم که معمارِ دو دل
نیست یک لحظه در اندیشهٔ آبادیِ ما
بس که جان را به رَهِ عشق تو شیرین دادیم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
با بتی تا بطی از باده ناب است مرا
گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا
گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین
چشم بر گوشه آن چشم خراب است مرا
هست از کثرت جوشیدن دریای جنون
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است اینجا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است اینجا
در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود
غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است اینجا
نکنم شکوه ز مژگان تو اما چکنم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
زاهدا چند کنی منع قدح نوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوه خاموشی را
زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
در چمن تا قدِ سروِ تو برافراخته است
روز و شب نوحهگری کار من و فاخته است
بُرد با کهنهحریفیست که در بازیِ عشق
هرچه را داشته چون من همه را باخته است
به گمان غلط آن ترک کمانکش چون تیر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر
ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳ - درباره انتخابات مجلس
بیزر و زور کجا زاری ما را ثمر است
در محیطی که ثمر بر اثر زور و زر است
رأی خود را ز خریت به پشیزی بفروخت
بس که این گاو و خر از قیمت خود بیخبر است
هرچه رأی از دل صندوق برون میآید
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست
رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ
چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست
لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
شب غم روز من و ماه محن سال منست
روزگاریست که از دست تو این حال منست
بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم
مردن اکنون به خدا غایت آمال منست
دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من است
لیک دیوانهتر از من دلِ شیدای من است
آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو در پای من است
رخت بربست ز دل شادی و هنگام وداع
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
روزگاریست که در دشت جنون خانه ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
آنکه خود سازد و جان بازد و پروا نکند
در بر شمع جهانسوز تو پروانه ماست
هست جانانه ما شاهد آزادی و بس
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
مرگ هم در شبِ هجران به من ارزانی نیست
بیتو گر زنده بماندم ز گرانجانی نیست
مشکلِ هر کسی آسان شود از مرگ امّا
مشکلِ عشق بدین سهلی و آسانی نیست
سربهسر غافل و پامال شد ایمان از کفر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
از ره داد ز بیدادگران باید کشت
اهل بیدادگر این است و گران باید کشت
پرده ملک دریدند چو از پرده دری
فاش و بی پرده از این پرده دران باید کشت
آنکه خوش پوشد و خوش نوشد و بیکار بود
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
روزگاریست که در دشت جنون خانه ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
پیش زور و زر غالب همه تسلیم شدند
آنکه تسلیم نشد همت مردانه ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
دوش از مهر به من آن مه محبوب گذشت
چشم بد دور که آن ماه به من خوب گذشت
مگذر از بیشه ما نیست گرت جرأت شیر
که در اینجا نتوان با دل مرعوب گذشت
مردم از کشمکش زندگی و حیف که عمر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
غیر خون آبروی توده زحمتکش نیست
باد بر هم زنِ خاکستر این آتش نیست
هست سیم و زر ما پاکدلان پاکی قلب
قلب قلب است که درگاه محک، بیغش نیست
در کمان خانه ابروی تو در گاه نگاه
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
چمن از لاله چو بنهاد به سر افسر سرخ
پای گل زن ز کف سبزخطان ساغر سرخ
اشک چون سیم سپیدم شد از آن خون که ز خلق
زردرویی کشد آنکس که ندارد زر سرخ
گرچه من قاتل دل را نشناسم اما
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸ - در زندان قصر (گویا این غزل موجب قتل فرخی گردیده)
باید این دور اگر عالی و گردون باشد
گُنگ و کور و کر و سرگشته چو گردون باشد
در مُحیطی که پسندِ همه دیوانهگری است
عاقل آن است که در کِسوَتِ مجنون باشد
خسروِ کشور ما تا بُوَد این شیرینکار
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
با تو در پرده دلم راز و نیازی دارد
کس ندانست که در پرده چه رازی دارد
بر سر زلف تو دارد هوس چنگ زدن
دست کوتاه من امید درازی دارد
گرو آخر ببرد درگه بازی ز حریف
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
کاخِ جورِ تو گر از سیم بنایی دارد
کلبهٔ بیدرِ ما نیز صفایی دارد
همچو نی با دلِ سوراخ کند ناله ز سوز
بینوایی که چو من شور و نوایی دارد
در غمِ عشق تو مردیم و ننالیم که مَرد
[...]