گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

مردمی، فهم، ادا، ترس خدا، رحم بجا

نازم آن چشم سیاه تو که دارد همه را

عشقبازی و فقیری و جنون و غم یار

دارم اینها همه را شکر خدا، نام خدا

نیست باکی ز حوادث چو تو یاور باشی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

نه همین طوق گلو حلقهٔ جام است اینجا

گر همه موج شراب است که دام است اینجا

زله از خوان لئیمان چه بری بهر عیال

جز ندامت که کشی بر تو حرام است اینجا

بندهٔ پیر خرابات شوم کز ره لطف

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

هر که دارد دل چون آینه سیمای تو را

می کند خوب ز چشم تو تماشای تو را

رم نکردی ز من و رام کسی هم نشدی

آفرین باد دل و دیدهٔ بینای تو را

دایماً چشم تو انداز رمیدن دارد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

نتوان یافت به خود منزل و مأوای تو را

که ندیده است به غیر از تو کسی جای تو را

عمرها شد که حنا کرده به خوبان بیعت

که به کام دل خود بوسه زند پای تو را

فرق ننهادم و تغییر ندیدم دیدم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

شور عشق است و جنون حاصل و سرمایهٔ ما

سنگ طفلان بود از خان غمش دایهٔ ما

منزل ما و فنا در ته یک دیوارند

سایهٔ ماست در این بادیه همسایهٔ ما

ما در این مهد چه خواهیم به خود بالیدن

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

باده نوشی و غزلخوانی دیوانه بجاست

خنده گر نیست بجا گریهٔ مستانه بجاست

آدمی را به جهان کلبهٔ تن معمور است

تا ستون نفس و آه در این خانه بجاست

آسمان در حرکت از اثر یک جام است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

آه گرمی که به یاد تو ز دل ها برخاست

مرده ای بود ز اعجاز مسیحا برخاست

نرگس از مستی چشم تو چنین شد بیمار

سرو آزاد به تعظیم تو از جا برخاست

هر کجا بزم طرب ساز تو شد از راه ادب

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

صورت اندیش کی از معنی ما باخبر است؟

پای خوابیده چه داند که چه در زیر سر است؟

باخبر بودن از آیین جهان نیست کمال

کامل آن است که از غیر خدا بی خبر است

به قدم سیر جهان کار هوسناکان است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

هر زمان بر سر پرشور هوای دگر است

هر نفس از دل غمدیده نوای دگر است

گاه پیچد به خم زلف و گهی بر کاکل

آه دلسوز مرا مد رسای دگر است

بیشه ای را که منم شیر نیستانش را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

باعث آمدن روح به ابدان، عشق است

سبب معرفت حضرت انسان عشق است

آفتاب از نفس صبح محبت شد گرم

مرشد و پیشرو صاف ضمیران عشق است

مصر را یوسف ما کرد به عالم مشهور

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

نه همین خندهٔ گل از پی نشو است و نماست

ای بسا گریه که چون شمع ز باد است و هواست

سرکنم خم به طمع این چه حکایت باشد

دست بالا نکنم گر همه هنگام دعاست

دلنشین شد بد و نیک و ادب و بی ادبی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

شادی هر دو جهان از دل غمگین من است

صاف تر ز آینهٔ مهر فلک، کین من است

برهمن، صورت آن بت که تواش می جویی

معنیش نقش خیال دل سنگین من است

دو جهان یک قدح آب نماید به نظر

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

آفتاب از نفس صبح قیامت اثری است

آتش از گرمی روزش خبر معتبری است

زلف، مخصوص رخ موی میانان باشد

سنبلی هست درآویخته هر جا کمری است

همچو الماس دم تیشهٔ او کارگر است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

گرچه زلفت به میان بسته به یک زنجیری است

در میان من و دیدار تو یک شبگیری است

این نه شمس است که هر روز تکاپو دارد

بلکه بگریخته از دست فنا نخجیری است

نقش دیبا نه پی زیب قبا بافته اند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

چاک پیراهن یار و نظر پاک، یکی است

گوشهٔ دامن پاک و دل غمناک یکی است

بعد مردن نکشم منت آرایش قبر

چون برد خواب گران تخت زر و خاک یکی است

مطلب از سیر چمن روی تو باشد ما را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

کرم عام تو با محرم و بیگانه یکی است

همچو خورشید که در کعبه و بتخانه یکی است

رنجش عاشق و معشوق به هم ساختگی است

در حقیقت سخن شمع به پروانه یکی است

باده طفلی است که با پیر و جوان می بازد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

باخبر باش که از حال خبرداری هست

خواب منع است در آن خانه که بیداری هست

سخن دوست به بیگانه نباید گفتن

می ننوشیم در آن بزم که هشیاری هست

گرچه گل ناز به همراهی بلبل دارد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

بجز از بخل در این دور زمان چیزی نیست

جز حسد پیشهٔ این آدمیان چیزی نیست

بی نهال قد وسیب ذقن و نرگس چشم

سیر باغ و چمن وآب روان چیزی نیست

قامتت خم شد و از ناوک دم هیچ نماند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

لامکانی تو و امکان تو بی چیزی نیست

نهی در عالم فرمان تو بی چیزی نیست

از گریبان جهان سر به درآورده مرا

دست در گوشهٔ دامان تو بی چیزی نیست

صد هزاران به تمنای تو چون اسماعیل

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

خاطر جمع بجز عالم یکتایی نیست

عالم امن به از گوشهٔ تنهایی نیست

از ازل تا به ابد منتظر جانان است

دل شیدایی ما چشم تماشایی نیست

از لب لعل و خم زلف و خدنگ مژگان

[...]

سعیدا
 
 
۱
۲
۳
۵
sunny dark_mode